🍂𝐏𝐚𝐫𝐭 04

103 30 375
                                    

جمع کردن پنج نفر آدم دورهم بعد از ساعت هفت شب نباید اونقدر سخت به نظر می‌رسید، ولی نفر سوم تازه وارد خونه شده بود و کای احساس می‌کرد توش زاییده!

° خوش اومدی.

با لبخند گفت و کیونگسو لبخند کمرنگ متقابلی زد: ممنونم.

در رو بعد از ورود کیونگسو به خونه، بست و سمت آشپزخونه‌ش برگشت. ییشینگ هنوز تا کمر توی یخچال بود و اثری از لوهان توی هال پیدا نمی‌شد. احتمالا هنوز داخل اتاق بود و مکالمه‌ش با سوهی رو ادامه می‌داد.

° چیزی میخوری برات بیارم؟

~ فکر نکنم خودت بتونی، به شینگ بگو برام یکم قهوه بریزه.

نگاه کای دوباره سمت ییشینگی که یخچال و شاید حتی آشپزخونه رو اشغال کرده بود برگشت و لبش رو از داخل گزید. باهاشون تعارف نداشت؛ سال های زیادی بود هم رو میشناختن و حالا چیزی شبیه رودربایستی احساس نمی‌کرد.

°به محض اینکه سرش رو از یخچال کشید بیرون بهش میگم.

با لبخند خسته‌ای جمله‌ش رو تموم کرد و روی مبلِ کنار پسر نشست: همه چی خوبه؟

~ گاهی اوقات ممکنه بعضی چیزا بی دلیل توی هم بپیچن و سخت بشن ولی در نهایت آره، همه چی خوبه.

° بازم سازمان یا وزارت خونه‌ای بهت گیر داده؟

کای با نگرانی کمرنگ ولی مشهودی پرسید و کیونگسو با یادآوری خاطره تکراری چشمی چرخوند. خوشحال بود که از اون بازه گذشته.

~ نه، اینقدر که والدین بچه ها گاهی دردسرساز میشن هیچکس مشکلی نمی‌سازه. توضیحش طولانیه ولی بیشترین درگیری رو با اونا دارم. خواسته هاشون حتی با خودشونم هماهنگ نیست و هر کاری انجام میدم یا هر تصمیمی می‌گیرم همیشه یه مخالف یا معترض بینشون پیدا میشه که فکر کنه اجازه داره توی کارم دخالت کنه یا نظر بده. گاهی احساس می‌کنم حرف زدن با دانش‌آموزا خیلی راحت‌تر از والدین مثلا بزرگترشونه.

× دقیقا! به نظر منم بچه ها بیشتر از آدمای بالغ میتونن درک کنن! محض رضای خدا اونا حتی زندگی راحت تری هم دارن!

صدای ییشینگ از جای نامعلومی داخل یخچال اومد و سر هر دو نفر به سمتش برگشت. تنها منظره قابل بررسی، باسن متحرک پسر بود که با هر حرکتش داخل یخچال به سمت طرفین تکون ریزی میخورد و باعث شد دو نفر، بیخیال نگه داشتن بیشتر مردمک هاشون روی منظره نه چندان هیجان انگیز بشن.

~ اگه صدامونو میشنوی برای من یه قهوه بیار.
× باشه.

ییشینگ دوباره با صدای بلندی گفت و کیونگسو نامطمئن سمت کای برگشت. احتمال اینکه دوباره ییشینگ صداشون رو بشنوه وجود داشت و مدیر موفق، نمیخواست این یکی به گوش دوست همیشه خوشحالشون برسه.

OpiaМесто, где живут истории. Откройте их для себя