6.خونه ی جئون؟!

70 14 4
                                    

نگاهی به ساعتش انداخت، بیست دقیقه ای میشد که از خونه ی تهیونگ زده بود بیرون و تازه به خونه رسیده بود.نفس عمیقی کشید و سعی کرد حرف هایی که میخواست به مامانش بگه رو بار دیگه ای تو ذهنش مرور کنه

با باز شدن در توسط خانم چوی (سر خدمتکار) با لبخندی وارد شد، بعد از تحویل دادن کتش سمت جایی که مطمئن بود مامانش طبق معمول اونجاس قدم بر داشت که صدایی از پشت متوقفش کرد

-اوپاا

اخمی روی صورتش شکل گرفت که هیچ جوره نتونست محوش کنه، با مکثی طولانی به سمت دخترک چرخید و لبخندی مصنوعی زد.ماریا که از دیدن جونگکوک نیشش تا دوتا گوش هاش باز شده بود بی‌توجه به لبخند مصنوعی و چهره ی گرفته ی جونگکوک که داد میزد سمتم نیا،دستاشو از هم باز کرده بود تا به آغوش پسر خاله اش پناه ببره و در همون حال شروع به صحبت کرد :

-وای اوپا کجا بودی دلم برات تنگ شده بود، چرا دیشب نیومدی ها؟! نمیگی من...

اما جونگکوک کمی خودشو عقب کشید و درحالی که دستشو روی سرش میزاشت و شقیقه شو ماساژ میداد آروم وسط صحبتش پرید:

- ام ماریا  سرم به شدت درد میکنه میتونی بری برام یه قرص بیاری؟!

جونگکوک سعی کرد صداش گرفته و درد دار باشه تا اون دختر باورش کنه و زودتر دست از سرش بر داره اما ماریا دوباره و تند تند شروع به صحبت کرد:

-وای چی شده اوپا، نکنه مریض شدی؟! میخوای بریم دکتر؟ میخوای خودم سرتو ماساژ بدم؟ من...
-وای ماریا نفس بگیر،من خودم دکترم، اگه میشه لطف کن فقط برام یه قرص مسکن بیار خب؟!

صدای جونگکوک پر از خواهش بود و حس میکرد کم کم داره واقعنی سردرد میگیره

دختر کمی این پا و اون پا کرد اما در آخر با گفتن اینکه زودی میاد به سمت آشپزخونه راه افتاد

جونگکوک از فرصت استفاده کرد و سریع سمت پله ها رفت، با پیچیدن به سمت راست راه رو سمت گلخونه ی طبقه ی بالا قدم برداشت

مادرش طبق معمول داشت به گل های کوچیک و بزرگی که خودش با دستای خودش کاشته بود آب میداد و باهاشون حرف میزد، این حرکت مادرش براش دلنشین و دوست‌داشتنی بود

جونگکوک با لبخندی که حالا واقعیه واقعی بود سمت مادرش رفت و خیلی آروم اونو از پشت در آغوش کشید

-میهو بانوی من حال و احوالت چطوره؟!

جونگکوک به آرومی کنار گوش زن زمزمه کرد و به صدای خنده ی دوست داشتنیش گوش سپرد

-آی آی از دست تو پسر سکته ام دادی این چه وضع اومده

میهو درحالی که میخندید از بغل جونگکوک بیرون اومد و به سمت پسر چرخید،یکدفعه با صدای نگرانی گفت:
-دیشب کجا بودی جونگکوک ؟! اولین بار بود بدون اینکه بهم خبر بدی نیومدی خونه ، نمیگی این پیرزن قلبش بگیره از نگرانی؟!

DEAD LOVE // KOOKV حيث تعيش القصص. اكتشف الآن