❤️‍🩹 Part 25 ❤️‍🩹

236 50 179
                                    

صبح روز بعد مینهو زود تر از جیسونگ از خواب بیدار شد. لبخندی زد و با یادآوری حرف های شب قبل پسرک لبخندی روی لب هاش اومد.

آروم و بدون اینکه جیسونگ رو بیدار کنه، از توی بغلش بیرون اومد و کنارش روی تخت نشست.

مثل همیشه پسرک با دهن باز خوابش برده بود. خنده‌اش گرفت و بوسه ی آرومی به لب هاش زد و از اتاق بیرون رفت.

به سمت اتاق اونبی رفت. آروم در زد و بعد از شنیدن صدای دختر داخل رفت. اونبی داشت کتاب میخوند. وقتی مینهو رو دید کتابش رو کنار گذاشت و گفت : '' صبح بخیر، مینهو. ''

پسرک لبخندی زد و به سمت اونبی رفت و روی تخت کنارش نشست و سرش رو روی پای دخترک گذاشت و گفت : '' مامان اونبی، من خوشبخت ترین آدم دنیام. ''

اونبی دستش رو بین موهای مینهو برد و گفت : '' برام تعریف کن ببینم چیکار کردی. ''

مینهو اتفاقات چند روز اخیرش با جیسونگ رو برای دخترک تعریف کرد.

'' زبان عشقش خیلی کیوته. از کلمات و اصطلاحاتی که همه بلدن استفاده نمیکنه و با زبون خودش همه چیز رو توصیف میکنه. ''

اونبی خندید و گفت : '' خیلی خوشحالم که کسی رو پیدا کردی که کنار هم حالتون خوبه. ''

مینهو کنار اونبی نشست و با لبخندی به پهنای صورت گفت : '' وقتی برای اولین بار بوسیدمش، ازش پرسیدم که چطوری لب هاش انقدر شیرینه. هیچ ایده ای در مورد حرفی که بهش زدم نداشت. گفت چیز شیرینی نخورده و نمیدونه چرا لب هاش شیرینه. اونبی، جیسونگی واقعا خیلی کیوته. دلم میخواد گازش بگیرم. ''

دخترک موهای مینهو رو به هم ریخت و گفت : '' نگاهش کن ببین با چه ذوقی تعریف میکنه. مطمئنم پدر و مادرت هم از اینکه تو انقدر حالت خوبه و میخندی، خوشحالن. '' و پسرک رو توی آغوشش گرفت.

مینهو متقابلا اونبی رو بغل گرفت و گفت : '' حتما همینطوره. هم پدر و مادر من و هم پدر و مادر جیسونگ بهمون افتخار میکنن. ''

اونبی کمی از مینهو فاصله گرفت و گفت : '' چانگبین امروز با رز سیاه ملاقات داره. حواست بهش باشه. من اصلا حس خوبی به این رز سیاه ندارم. ''

مینهو سرش رو تکون داد و گفت : '' باشه، مامان اونبی. '' و از روی تخت بلند شد و ادامه داد : '' من برمیگردم پیش سنجابم. '' و از اتاق بیرون رفت.

وقتی به اتاق برگشت، پسر کوچیکتر هنوز خواب بود. کنار جیسونگ دراز کشید و سرش رو روی سینه ی پسرک گذاشت و دستش رو دور کمرش حلقه کرد.

صدای ضربان قلب آروم پسر کوچیکتر توی گوشش میپیچید و سرش همراه با بالا و پایین شدن قفسه ی سینه ی جیسونگ تکون میخورد. ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش اومد. هیچ وقت فکرش رو نمیکرد که پسرک ناشناسی که توی ماموریت هاش بهش کمک میکرد رو روزی دوست پسرش صدا کنه و توی بغلش بخوابه و گوشه به گوشه ی بدنش رو ببوسه.

Save Me | نجاتم بدهحيث تعيش القصص. اكتشف الآن