قسمت چهاردهم : نیمه شب...- چشم قربان...
.
.
.
بعد از دستوری که به نگهبان داد گوشی را قطع کرد و روی میز کارش گذاشت ، از جایش بلند شد و ایستاد ، لبخندی به دخترش گلوریا که بی جان و خسته از بازی روی تختش به خواب رفته بود انداخت آرام بدون صدا جلو رفت و لبه تخت نشست ، دستانش را حرکت داد و موهای خرمایی دخترش را آرام نوازش کرد ، حساب گلوریا از تک تک اعضای خانواده کیم جدا بود گلوریا دخترش ، پاره تنش بود.دستانش را آرام عقب کشید و به صورت بانمک دخترش چشم دوخت و با خودش لب زد:
- شاید اگه وجود نداشتی کارم راحت تر بود...
از لبه تخت بلند شد ، نفس کلافی ای کشید و به سمت تراس اتاقش حرکت کرد تا سیگاری را روشن کند بلکه آتش عشقش به دخترش را خاموش کند.
سیگاری را از پاکت سیگار هایش بیرون آورد و یک نخ را به آتش کشید و روی لب های سردش گذاشت ، چه از جان آن خانواده میخواست ، انتقام ، مرگ یا خون ، نمیدانست فقط این را میدانست که حکومت بر آن سازمان کذایی را عجیب میخواهد ، سازمانی که قدرت محض بود برای تک تک خواسته هایش ، سازمانی که کیلد ریاست بر آن دو نشان گم شده ای بود که درون مشت های تهیونگ و کوک وجود داشت ، دو نشان که باید برای پیدا کردنش خون میریخت و بی رحمی میکرد بی رحمی ای که بر خلاف قلبش بود...
DU LIEST GERADE
Hampenth (Vkook)
Romantik. هامپنث . خلاصه: کوک به ظاهر یه آدم عادیه ولی مامور سازمان سیاه و جانشین حکومت پدرش توی اون سازمانه و با نقشه وارد عمارت کیم بیونگ پدر تهیونگ که حاکم صندلی دوازدهم اون سازمانه میشه تا اونو بکشه و انتقام مرگ پدرشو بگیره ولی... پنج سال بعد... پنج سال...