pt 2

29 3 0
                                    


روی تختش دراز کشیده بود و با توپ توی دستش به دیوار ضربه میزد.
بعد از اینکه توپ به سمتش برمیگشت دوباره همین حرکتو تکرار میکرد.
یونجی نفس عمیقی کشید. تحملش داشت طاق میشد. با صدای عصبی مخاطب قرارش داد:

«میشه بس کنی؟ فقط داری ذهنمو مغشوش تر میکنی.. باید فکر کنم تا گندی که زدی رو یجوری جمعش کنیم»

سان دراز کشیده بود و آرنج راستش زیر سرش قرار داشت. بدون اینکه سمت زن برگرده به ضربه زدن ادامه داد.
یونجی با خشم قدم برداشت و طوری ایستاد که پسر مجبور باشه اونو ببینه.

«حداقل توجیهم کن که چرا همچین کار احمقانه ای کردی؟»

«بهت که گفتم»

با بی اعتنایی زمزمه کرد و لحنش باعث شد یونجی عصبانی تر بشه.

«توی بی عرضه فقط بخاطر یه گربه همه چیو خراب کردی»

سان که انگار به بخشی از وجودش توهین شده باشه، با یه نگاه خشمگین سمت یونجی برگشت‌. اما اون زن هرگز از این نگاها نمیترسید. درحقیقت هیچ‌چیز اونو نمیترسوند.
با نگاهی مرموز به سان خیره شد.

«میدونی که چقدر بهت علاقه دارم. به حرفام گوش بده و کاری که باید رو به پایان برسون.وگرنه قول نمیدم به چیزی که میخوای برسی.»

حالا این سان بود که داشت عصبی میشد. زیر لب غرید:

«بهت گفتم انجامش میدم. حق نداری دوباره بهم اولتیماتوم بدی. من دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم. اگه بخوای اذیتم کنی اونوقت هر حرفی که زدیم رو نادیده میگیرم»

یونجی پوزخند واضحی زد و بعدش به نشانه ی تشویق دست زد:

«آفرین ، این اون روحیه ایه که من میخوام. تو باید برنده باشی تا همه بتونیم از این وضعیت خلاص بشیم.»

سان نالید:

«دیگه نمیتونم منتظر بشینم. داره دیر میشه اگه نتونم نجاتش بدم...»
نفس کم آورد و نتونست جملشو تموم کنه.
یونجی سعی کرد با لحن ملایم تری باهاش صحبت کنه:
« فعلا استراحت کن. تو قوانینو شکستی. باید یه نقشه بکشیم. تا اونموقع از خونه خارج نشو. شاید اینکه اینجوری باهاش ملاقات کردی چیز خیلی بدیم نباشه. منتظرم بمون»

بعد از مکث کوتاهی تصمیم گرفت سان رو با افکارش تنها بذاره‌.
یونجی که خارج شد، انگار حس سنگینی اتاق برطرف شد و سان حالا راحت تر نفس میکشید.
به محض اینکه چشماشو بست، چهره ی پسری که صبح دیده بود جلوی چشمش اومد.
موهای طلایی و چشمای درشتی داشت. نگاهی که توی چشمای پسر بود یه نگاه موذب کننده یا تحقیرآمیز نبود. اون پسر با کنجکاوی و کمی تحسین نگاهش میکرد.
داشت به شرایط اون پسر فکر میکرد. که چقدر با خودش متفاوته.
احتمالا خانوادش کنارش بودن. دوستش داشتن و هرچی که میخواست در اختیار داشت.
اونوقت اون هرگز نتونسته بود به معنای واقعی کلمه یه خانواده داشته باشه. یا حداقل چیزای خیلی کمی از خانواده یادش میومد.
همون روزای کمی که هیچی از رنج زندگی و مشکلات آیندش نمیدونست. اگه میتونست کاری که ازش خواسته بود رو انجام بده، اونوقت همه چی تموم میشد و سان هم شاید میتونست یه زندگی عادی داشته باشه.
فعلا بهترین کار این بود که منتظر نقشه ی یونجی بمونه.

The Legend of the moonWhere stories live. Discover now