へんこう

72 7 16
                                    

درست قبل از اینکه قدم به عمارت بذاره صداها درهم و بی درنگ به گوش‌هاش هجوم بردند؛ همهمه‌‌‌ای که لحظه‌ای قطع نمیشد.
نفسی کشید و کم کم مغزش شروع به تفکیک صداها کرد
نواخته شدن چنگ و صدای نرم زنی که به تن صدای بم مرد هارمونی می‌بخشید
خنده‌های مستانه‌ای که از گوشه به گوشه‌ی عمارت بلند میشد
قدم‌هایی که با سرعت به این طرف و اون طرف حرکت می‌کردند
با اولین قدم و ورود به اون عمارت به حجم عظیم صداها، موج افراطی از رنگ‌ها هم اضافه شد و به چشم‌هاش حمله‌ور شدند.
فانوس‌هایی که روشنایی حیاط عمارت رو چندین برابر کرده بودند
و برق جواهراتی که با دیدن هر شخصی چشم‌هات رو به کوری می‌رسوند
دختر‌هایی که با حریر‌های نازک و رنگی روی پاهای سربازها و فرمانده‌ها به بازی گرفته شده بودن.
و سونگچول به این فکر می‌کرد
دلیل این همه نور و رنگ برای زیبایی اون دخترهاست یا لذت مردها؟!
به سرباز ژاپنی که جلوتر از اون منتظر بود تا اون رو به سمت فرمانده چه راهنمایی کنه نگاهی انداخت
بی قرار به نظر می‌رسید انگار این مسئولیت بد موقع اون رو از یه لذت آنی جدا کرده بود.
آهی کشید و با تکون دادن سرش قدم‌هاش رو از سر گرفت و پشت سر مرد حرکت کرد
با رسیدن به حیاط اصلی و دیدن افراد نسبتا آشنایی روی ایوون بازدمش رو به شدت بیرون فرستاد و با تشکر زیر لبی از سرباز از پله‌ها بالا رفت و با رسیدن به آخرین پله به آرومی گلوش رو صاف کرد و صدای کوتاهی از خودش درآورد!
به چهار مردی که رو به روی هم نشسته بودن و هر کدوم بیشتر حواسشون رو معطوف به دختر روی پاهاشون کرده بودن نگاهی انداخت و در آخر به مرد جوانی که در صدر ایوون نشسته بود چشم دوخت
مثل بقیه اون هم همراهی داشت با این تفاوت که دختر لباس‌های مووجه‌تری به تن داشت و برخلاف بقیه در کمال احترام روی صندلی کنار مرد جا گرفته بود.

" ببین کی اینجاست. بالاخره اومدید فرمانده چوی."

با شنیدن صدای مرد لبخند زورکی روی لب‌هاش نشوند و سرش رو کمی به نشونه‌ی احترام برای مرد کج کرد
به دیدن دختری که با لبخند عمیقی رو به روش ایستاد و با اشاره‌ی دست اون رو به سمت نزدیک‌ترین میز به مرد سوق می‌داد قدم‌های آهسته اما محکمش رو به اون سمت برد
پشت میز چوبی کوچک نشست.
احساس معذب بود ناشی از نزدیکی به دختری که چهره‌اش پشت پارچه‌ی توری قرمز رنگی پنهان شده بود؛ به جای نزدیک بودن به فرمانده چه تمام وجودش رو در برگرفته بود.

" ملاقات با شما باعث افتخاره."

هیونگوون لبخندی زد و به دختری که پشت سرش ایستاده بود دستور پذیرایی داد؛ قدم‌های بسته و نرم دختر به سمتش و نشستن آرومش روی دو زانوش رو تا وقتی که ليوان مقابلش رو از ساکه پر می‌کرد دنبال کرد..

" خب فرمانده چوی سفرت به ژاپن راحت بود؟
اینجا که مشکلی برات پیش نیومده؟"

سونگچول سری به نفی حرف مرد تکون داد و با صدای بمی پاسخ داد

へんこうWhere stories live. Discover now