my half brother

224 29 0
                                    

part32

ویو جیمین

تا ماشینو جلوی بیمارستان پارک کردم سریع یونگی پیاده شد و بدون توجه به من وارد بیمارستان شد.. برای رفتن دودل بودم نمیدونستم چیکار کنم.. برم پیشش یا ن... اما از یه طرف میگفتم این یه موضوع خانوادگیه و به من ربطی نداره اما نمیدونم این چه حسی بود که انگار همچی به من مربوط میشد سرمو با کلافگی تکون دادم که همون موقعی ضربه ایی به پنجره ماشین خورد
تا سرمو به سمت پنجره ماشین برگردوندم با دیدن کوک چشمام از تعجب گشاد شد اما با یاد اوری اینکه خودم بهش زنگ زدم از ماشین پیاده شدم که با قیافه نگران و رنگ پریدش روبرو شدم
_جیمین چیشده براچی گفتی بیام تو حالت خوبه چرا تو با ماشین یونگی.. پس یونگی کجاست.. نکنه برا یون..
نزاشتم بیشتر از این حرف بزنه عو با دستام صورتشو قاب گرفتم که دیگ حرفشو ادامه نداد و فقط با چشمای گردو نگرانش نگاهم کرد که گفتم
_جونگکوک اروم باش نه برای من نه برای یونگی اتفاقی افتاده فقط.. فقط..
_فقط چی جیمین
_اروم دستمو از رو صورتش برداشتم که دستمو سریع بین دستاش قفل کرد.. میفهمیدم استرس داره و شبیه یه بچه سردرگم شده اروم دستشو فشار دادم و سعی کردم با اروم ترین لحنم بهش بگم
_ببین کوک.. خونتون دچار حریق شده
با صدای بلندی داد زد
_چیی؟؟
سریع گفتم
_ببین اروم باش چیزی نشده پدرت حالش خوبه فقط.. مادرت زیاد خوب نی اما من مطمئنم حالش..
تا اومدم ادامه حرفمو بزنم سریع دستاشو از تو دستام در اورد و با ناباوری نگاهم کرد و سریع به سمت بیمارستان دوید که اهی از سر بیچارگی کشیدم و سریع دنبالش راه افتادم...تا وارد بیمارستان شدیم سریع کوک اسم مادرشو گفت و بعد از اینکه پرستار گفت تو اتاق 11 بستری شده سریع به سمت اون یکی بخش رفتیم که با دیدن یونگی و یه مرد دیگ که حدس میزدم پدر کوک و یونگی باشه روبرو شدم

ویو جونگکوک

با بدنی لرزون به سمت یونگی رفتم که با دیدنم خودشو انداخت تو بغلمو گفت
_کوک.. اوما
با وحشت اول نگاهی به پدرم که سرشو پایین انداخته بود کردم..و یونگیو از خودم جدا کردمو گفتم
_چیشده چه اتفاقی براش افتاده لعنتی جواب بده..
_با چشمای اشکی گفت
_صورتش.. صورت قشنگش تو اتش سوزی سوخته
با این حرفش حس کردم داره دنیا دور سرم میچرخه..

ویو جیمین
با شنیدن حرف یونگی چشمامو محکم روی هم فشار دادم قطعا این خبر براشون به شدت تلخو غمگین بود اما.. چرا قلب من داشت فشرده میشد؟
تا چشمامو باز کردم با دیدن اینکه کوک داره میوفته به سمتش دویدمو قبل از افتادنش تو بغلم گرفتمش اما بخاطر کوچیک بودنم خودمم چهار زانو روی زمین افتادم اما سرشو تو بغلم گرفتم و بدون توجه به درد زانوم گفتم
_کوک.. کوککک
_اوما
و بعد قطره اشکی از چشمای گردو قشنگش پایین اومد و بعد چشماشو بست که با ترس پرستارارو صدا زدم و بعد...

kookmin (my half brother) Where stories live. Discover now