my half brother

232 30 0
                                    

part33

و بعد جونگکوکو برای سرم قند منتقل کردن قبل از اینکه دنبال کوک برم برگشتم و به یونگی که خشکش زده بود نگاه کردم با دو قدم خودمو بهش رسوندم و بعد سرشو تو اغوشم گرفتمو گفتم
_نگرانش نباش.. مواظبشم.. و امیدوارم حال مادرت بهتر بشه دستاش که بغل بدنش افتاده بود دورم حلقه شد و محکم به خودش فشارم داد و بعد از چند دقیقه ازم جدا شدو تو چشمام زل زدو گفت
_ممنون جیمین.. ممنون
لبخندی زدم و بدون هیچ حرفی برگشتم و به سمت اتاقی که جونگکوک بود رفتم

ویو جونگکوک

حس میکردم یکی داره سرمو نوازش میکنه.. چشمامو باز کردم و با دیدن اوما دادی از خوشحالی کشیدم و سریع بغلش کردمو گفتم
_اومـــــا
با لبخند مهربونش نگاهم کردو دستشو اروم روی گونم کشید و گفت
_کوکی من...لطفا مواظبش باش..
_مواظب کی او... تا اومدم بقیشو بگم حس کردم هر لحظه دارم دورتر میشم و نمیتونم هیچ حرفی بزنم و بعدش..

ویو جیمین
همینجور که رو صندلی کنار تخت جونگکوک نشسته بودم نگاهم به دستش افتاد که سرم نداشت.. ناخوداگاه انگشتمو سمت دست پر از رگش بردم و اروم اروم از بالا تا پایین انگشتمو روش کشیدم که با بیشتر برجسته شدن رگ دستش از ذوق چشمام برقی زد و خنده ارومی کردم که با شنیدن صداش خشکم زد

ویو جونگکوک

وقتی از خواب پریدم اول کمی چشمام تار میدید ولی با کمی بازو بسته کردنش بهتر شد که همون موقع  حس کردم یه چیزی رو دستم داره حرکت میکنه بدون اینکه حرفی بزنم سرمو اون طرفی کردم که با دیدن جیمین چشمام گرد شد و یهو یاد حرف اوما افتادم
مواظبش، باش..
چرا حس میکردم به جیمین ربطی داره؟
هوف جونگکوک حسابی قاطی کردی
همینجور که تو فکر بودم با دیدن ذوقش بخاطر رگای دستم لبخندی از کیوت بودنش رو لبم اومد و گفتم
_اهمم اهمم
با شنیدن صدام خشکش زد و سریع نگاهم کرد و بعد با خجالت دستشو پس کشیدو سرشو پایین انداخت و گونه هاش رنگ گرفت  اما کمی بعد سرشو اورد بالا و با نگرانی نگاهم کردو گفت
_حالت خوبع؟ درد نداری؟ چشمات تار نمیبینه؟ بزار برم پرستارو..
تا بلند شد بره پرستارو صدا بزنه دستشو گرفتم و بعد..

kookmin (my half brother) Where stories live. Discover now