پسر بزرگتر با دست هاش یقه ی چانگبین رو گرفت و هر جمله رو با صدای بلند تر از جمله ی قبلی داد میزد : '' من تمام حرف هات رو شنیدم! با گوش های خودم شنیدم که تو داشتی در مورد چیزی که در ازای لو دادن من قراره بهت بدن سوال میپرسیدی! چطور انتظار داری که من کار هات رو ندیده بگیرم؟! با وجود رفتاری که با جیسونگ داری ولی وقتی من ازش خواستم حواسش توی ماموریتت با این رز سیاه کوفتی بهت باشه، بدون کوچکترین حرفی قبول کرد. حالا تو چیکار کردی؟! میخواستی بکشیش؟! چانگبین! تو دیگه حق نداری به عمارت لی بیای! دیگه هیچ جایی توی خانواده ی لی نداری! '' و با عصبانیت از ویلا بیرون رفت.
جیسونگ به دنبالش رفت و اسمش رو صدا میزد : '' هیونگ، صبر کن! ''
چانگبین آروم به سمت در ویلا قدم برداشت. وقتی نامدانگ رو دید که داشت زخم یکی از افرادشون رو میبست. به چهارچوب در تکیه داد و پرسید : '' هیونگ کجا رفت؟ ''
نامدانگ به پسری که تیر خورده بود کمک کرد تا بایسته و تکیهاش رو روی بدن خودش انداخت و جواب داد : '' با عصبانیت به سمت ماشینش رفت. '' و همینطور که آروم همراه با پسری که تیر خورده بود، قدم برمیداشت ادامه داد : '' جیسونگی دنبالش رفت. نگرانش نباش. وقتی جیسونگی پیششه خیالم راحته. ''
چانگبین سرش رو تکون داد و به سمت ماشینش قدم برداشت.
.・。.・゜✭・.・✫・゜・。.
جیسونگ ماشینش رو کنار ماشین مینهو داخل حیاط عمارت پارک کرد و به سمت افرادشون که توی حیاط بودن دوید و پرسید : '' مینهو رو ندیدین؟ کجا رفت؟ ''
یکی از افرادشون به اطراف نگاه کرد و جواب داد : '' چند دقیقه قبل از شما به عمارت اومد، جیسونگ شی. '' و به پشت سرش اشاره کرد و ادامه داد : '' فکر میکنم به حیاط پشتی رفتن. ''
جیسونگ با سرعت به سمت حیاط پشتی عمارت دوید. خیلی نگران مینهو بود. وقتی پسر بزرگتر از ویلا بیرون اومده بود، هیچ احساسی توی صورتش نداشت. انگار که تبدیل به یه روح شده بود.
جیسونگ وقتی به حیاط پشتی رسید، مینهو رو دید که توی استخر افتاده. انگار پریدن توی استخر تبدیل به عادت پسر بزرگتر شده بود.
جیسونگ با نگرانی توی آب پرید و سر مینهو رو از توی آب بیرون آورد و توی بغلش کشیدش و پرسید : '' چیکار میکنی، مینهو؟ چرا خودت رو انداختی توی استخر؟ حالت خوبه؟ '' و فقط به اندازه ای که صورت پسر بزرگتر رو ببینه ازش فاصله گرفت و ادامه داد : '' خوبی، هیونگ؟ چیزی میخوای برات بیارم؟ ''
مینهو چشم هاش رو بست و سرش رو توی گودی گردن جیسونگ برد و گفت : '' بیا همینجوری توی بغل همدیگه بمونیم. ''
جیسونگ دستش رو آروم روی کمر مینهو به بالا و پایین کشید و گفت : '' هوا داره تاریک میشه، مینی. اگه همینجوری با بدن خیس بیرون بمونیم، ممکنه سرما بخوری. بیا برگردیم خونه. ''
YOU ARE READING
Save Me | نجاتم بده
Fanfictionپادشاه جهنم یا گدای بهشت؟ - : اسمم هان جیسونگه. مامور مخفی سازمان اطلاعات کره هستم. - : من از طرف سازمان مامور شدم به اینکه تو رو دستگیر کنم، لی مینهو. - : من دیگه نمیخوام به اون سازمان برگردم. تو الان میتونی هر بلایی که میخوای سرم بیاری چون من هویت...