p17

13 4 2
                                    

تمام مدتی که دکتر بالای سر جونمیون بود و مداواش می‌کرد چانیول توی باغ بین درخت‌ها نشست. از دیدن زخم‌ و خون حس حالت تهوع بهش دست می‌داد. مغزش رو شخم می‌زد تا ببینه چیزی هست که مربوط به بکهیون باشه یا نه. از وقتی یادش می‌اومد با پدر و مادرش توی مِدو زندگی می‌کردن. همونجا مهدکودک و مدرسه ابتدایی و راهنمایی رفت. مطمئن بود که هرگز چیزی راجع به بکهیون نشنیده.

سرش رو به چپ و راست تکون داد. به خودش گفت «نه نه نه نه امکان نداره ما تو گذشته همدیگه رو دیده باشیم...» ایستاد ولی چون مچش درد می‌کرد دوباره نشست. «ولی باید یه چیزی باشه که بکهیون می‌دونه...» دوباره بلند شد. یادش افتاد چرا از اول نشسته؛ آهی کشید و روی تنه‌ی درخت نشست. «ولی ممکن نیست همدیگه رو دیده باشیم و من یادم نیاد.» زخم پشت دستش رو نوازش کرد. «ولی من پسر واقعی مامان و بابام نبودم پس حتما باید یه چیزی باشه.»
نم نم بارون شروع شد. دندون‌هاش رو بهم سایید. «لعنتی... اگه ازش بپرسم بهم نمی‌گه...» مشتش رو به خاک کوبید.

«می‌خوای ازش بپرسی؟»‌

صدای بِراش بکهیون بود. کنارش نشست. «به منم نمی‌گه. سعی کردم یه بار دیگه بحثش رو باز کنم ولی جواب نداد. من اون شب پشت صخره تازه اولین بار فهمیدم وجود داری. لویی هم بک رو نمی‌شناخت. تو هم ما رو تازه دیدی... نمی‌فهمم چه گذشته‌ای ممکنه وجود داشته باشه که هر سه تای ما خبردار نشده باشیم؟»

«بچگیت اینجا زندگی می‌کردی؟ بک کجا بود؟ من تو مدو بودم.»

«من همین جا بودم ولی اون تو وودیک بود. لویی هم همین جا بوده.»

«ممکنه توی پستکارت‌ها باشه؟»

«بچه‌ها مجبور نیستن تا هفت سالگی چیزی بنویسن. اگه قبل از اون زمان باشه چیزی ننوشتیم.»

«بزرگترها چی؟ حتما مامان و بابات نوشتن.»

بک ایستاد و دستش رو به سمتش گرفت. «آره حتما نوشتن. ولی من هیچ وقت مال مامان و بابام رو نخوندم.» چان انگشت‌های سردش رو گرفت و کنارش ایستاد. «اگه منم بودم نمی‌خوندم ولی این درباره‌ی اونا نیست واسه‌ی ماست.» سرش رو تکون داد و قدمی به طرف ساختمون برداشت.

چان دستش رو روی شونه‌ی بِراش انداخت وبه کمکش تا خونه برگشتن. شب بوی تازه‌ای می‌داد. باد از لابه‌لای شاخه‌ی درخت‌ها رد می‌شد و برگ‌های زردشون رو به زمین می‌انداخت. چانیول به اتاق آبی همکف برگشت. بک زمزمه کرد «صبر کن لپتاپم رو بیارم.» چان روی تخت منتظر موند ولی وقتی بک رسید لپتاپش رو روی میز گذاشت و یه صندلی اضافه برای پسر آورد.

چند دقیقه‌ی بعد پشت میز نشسته بود و به صفحه‌ی اصلی اکانت خانواده‌ش نگاه می‌کرد. تقریبا هجده هزار تا پستکارت نوشته بودن. چان پرسید «چطوری باید بین این همه یه اتفاق خاص رو پیدا کنی؟»

صدای اممم مانندی از دهنش درآورد. «اسمم رو سرچ می‌کنم.»

همه‌ی پستکارت‌ها رو انتخاب کرد بعد توی بخش جست‌وجو نوشت «بکهیون» تعداد نتایج از کل پستکارت‌ها بیشتر بود. «بیست هزار نتیجه؟ مامان بابات روزی دو بار راجع بهت نوشتن؟» بکهیون در جوابش آه کشید. «بازه‌ی زمانی رو محدود می‌کنم به سه تا هفت سالگیم.» تعداد پاسخ‌ها به پنج هزار رسید. چان گفت «اسم منم سرچ کن. هر اتفاقی بوده منم داخلشم.»

اسم چانیول و بکهیون برای اون مدت فقط یه نتیجه داشت که برای شش سالگیش بود. نفس عمیقی کشیدن و پنتون رو باز کردن. «بکهیون بدون چانیول ناراحته... از نگاه‌ش می‌فهمم که هنوز نتونسته اون اتفاق رو فراموش کنه... برای ناهار کیمچی درست کردم. بکی تمام روز توی استخر کودک آب بازی کرد و سهم غذاش رو کامل خورد.» بقیه‌ی متن درباره‌ی زندگی روزمره‌ش بود.

بک موهاش رو بهم ریخت. فحشی داد و بلند شد. «مامان من همیشه فکر می‌کردم همه چی رو کامل می‌نویسی»
«شاید بقیه، همسایه‌ها، پرستارهای بیمارستان، آتش نشانی یا یکی تو این مدل سازمان‌ها یه چیزی نوشته باشه.»
بشکنی زد. «تو بیمارستان که بودی یه پرستار مسن تو رو می‌شناخت. شاید اون چیزی نوشته باشه.» با هیجان بیشتری نشست و اکانتش رو باز کرد. توی سرچ نوشت «چانیول و بکهیون» یه پستکارت برای حدودا بیست سال قبل روی صفحه اومد.

«کیوت‌ترین چیزی که امروز دیدم بچه‌های پارک و بیون بودن. برای چکاپ و واکسن اینجا بودن. صبح یکم بعد از اینکه مطب باز شد اومدن. دو تا دوقلو دارن. چانیول و یولی و بکهیون و بکی. بچه‌های خانم پارک یه سال بزرگترن. اولش که یولی رو دیدم فکر کردم دختر بچه اس چون موهاش به شونه‌هاش می‌رسید و آستین‌های لباسش پفی بود و یه عروسک پشمی صورتی رو تو بغلش داشت.

موقع واکسن بکی داشت گریه می‌کرد واسه همین یولی عروسکش رو بهش داد. گفت اگه مینی پیشت باشه چیزی نمی‌تونه اذیتت کنه ولی بکی بهش جواب داد مینی خیلی کوچولوعه اگه راست می‌گی یولی رو بده. بعدش یولی زد زیر گریه که بکهیون می‌خواد منو بدزده.»

بکهیون سر جاش آب رفت و شونه‌هاش به زمین متمایل شد. «ما اون عروسک رو خونه‌مون داشتیم... همیشه بهشون غر می‌زدم چرا این تیکه پارچه‌ی کهنه و فرسوده رو نمی‌ندازن دور می‌گفتن معنی خوبی داره براشون...» چان شونه بالا انداخت. «من که چیزی یادم نیست. احتمالا مال من نبوده...» چشم‌هاش رو ریز کرد. «ولی لویی از اونهایی نیست که عروسک داشته باشن. تو همین دیشب هم با خودت یه عروسک داشتی»

«بیخیال عروسک‌ها کمک می‌کنن آدم‌ راحت‌تر بخوابه. هر کسی می‌تونه داشته باشه.»

زنگ گوشی بکهیون بین مکالمه‌شون پرید. تماس از طرف لویی بود. چشم‌های بک از دیدنش برقی زد. «ناهار خوردی؟» چان بلند شد. دوست نداشت بکهیونی رو ببینه که عاشقانه با چانیولی حرف می‌زد که حتی دوست‌پسرش هم نبود. از اتاق بیرون اومد. چارچوب در زیر دستش قیژقیژی کرد.
اسکچ بیون رو دید که روی پله‌ها نشسته و کاسه‌ی سوپ جدیدی دستش بود. «دکتر منتظرته.» یولی به جای اینکه توی اتاق بره کنارش نشست. «می‌شه خودت زخم‌هام رو ببندی؟»

«می‌شه بکشمت؟»

انگشت‌هاش رو توی هم قفل کرد و با حالت دعا بالا آورد. «لطفا» بک چپ چپ نگاه‌ش کرد. «از دکتر می‌ترسی؟» با لپ‌های آویزونش سرش رو به بالا و پایین تکون داد. بیون فریاد کشید «دکتر لی، چانیول اینجاست.» چینی به بینیش داد. «من یه روز باهات تنها می‌شم.»

دکتر اون رو به اتاقی که روز قبل بیون داخلش بستری بود هدایت کرد. «لطفا لباس‌هات رو دربیار و به شکم دراز بکش» سرجاش خشکش زد. «واقعا که نمی‌خوای من رو بدوزی؟» بیون هم داخل شد و روی تختش دراز کشید. «فقط یه زخم کوچولوعه مقتولم چرا انقدر استرس داری؟» دکتر پرسید «پس بالاخره داری با هولدرت کنار میای؟»

«امروز یه پرونده‌ی جدید بهم واگذار شده و خب، من هیچ وقت دو تا پرونده رو همزمان باز نمی‌کنم.» به چان که مثل بچه‌های کوچیک توی دندون پزشکی با وحشت به تختش زل زده بود اشاره کرد «کاش دهنش رو هم بدوزی، خیلی حرف می‌زنه.» دکتر کلمه‌ی بخیه رو به زبون آورد و با حرکت انگشت اون رو توی گیومه گذاشت.

چان یه قدم به سمت در به عقب برگشت. اگه مچش درد نمی‌کرد با تمام قدرتش می‌دویید. «کتفم خوبه. لازم نیست کاریش کنی.»

«ولی امروز ده بار از دردش لب‌هات رو بهم فشار دادی.»

«پیشرفت کردی. حالا به لب‌هام هم نگاه می‌کنی.»

دکتر بیشتر از این منتظر تموم شدن دعوای احمقانه‌ی اون دو تا نموند و بازوی چان رو گرفت روی تخت هل داد. دکمه‌ی لباسش رو باز کرد. دست پینه‌ زده‌ی مرد رو گرفت. «می‌شه انجامش ندی؟ من واقعا از دوخته شدن خوشم نمیاد.» بکهیون برای بار آخر نگاهی‌ بهش انداخت و پتو رو روی سرش کشید. با خودش فکر کرد. «شاید من پرستار بچه شدم و من باید مراقبش باشم.»

صدای بهم خوردن پارچه شنید. احتمال داد بالاخره راضی شده دراز بکشه. بعد از چند لحظه فقط صدای گریه‌ی چان توی اتاق می‌اومد. پیش خودش زمزمه کرد «چه بچه‌ای...» تمام مدتی که دکتر بالای سرش بود بدون توقف گریه کرد. در نهایت مرد آبنبات چوبی از توی لوازمش درآورد و دستش داد. «حداقل یه هفته فقط دراز بکش. توصیه می‌کنم غذات رو هم روی تخت بیارن و بلند نشی. تو این مدت هیچ کدوم از زخم‌هات بهتر نشدن.» بین گریه‌هاش سر تکون داد.

بکهیون چشم‌هاش رو از زیر پتو بیرون آورد. چانیول با لباس زیرش لبه‌ی تخت نشسته بود و آبنباتی بین انگشت‌های پانسمان شده‌ش داشت. با سر پایین و موهای بهم ریخته و چسبی روی پیشونیش به زمین نگاه می‌کرد. اشک‌ها از روی گونه‌ش سر می‌خوردن و پایین می‌افتادن. اون لحظه بود که واقعیت هدف سیستم رو فهمید. در اصل اون کسی که نیاز به مراقب داشت خودش نبود چانیول بود.


[Laurel & Coff-ee-in]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora