این احساس اسمش چیه؟

73 9 0
                                    

های بعد از گذشت چند روز طولانی
بخاطر اینکه این چند وقت واقعا حالم خوب نبود و اوضاع خوبی نداشتم‌نتونستم پارت جدید بنویسم

و اینکه میخوام دوباره برای کنکور بخونم اگه نتونم فیکو هندل کنم انپابلیشش میکنم تا سال دیگه😅

امیدوارم از این پارت لذت ببرین

___________

تهیونگ به چشمای براق کوک نگاه میکرد که بطور کاملا واضحی کل روز در حال دزدیدن نگاهش بود
و با خودش فکر میکرد که ایا پسرش همیشه همینقدر خجالتی بوده یا نه؟

اوه
درسته،تو ذهنش پسرش خطاب شده بود
تهیونگ داشت به اون پسر عضله ای که صورتش مثل خرگوش کیوت بود علاقه مند میشد

البته گاهی با خودش فکر‌میکرد که این علاقه میتونه همیشگی باشه؟
جدیدا ذهنش زیاد راجب پسر کوچیکتر درگیر میشد و در نتیجه ندادن فکراش سردرد میشد و خسته از فکر کردن بیخیال

کوک بعد از خوردن صبحانه ای که به دست تهیونگ اورده شده بود از جا بلند شد تا دوشی بگیره

وقتی وارد وان اب یخ شد بدن داغش کم کم اروم گرفت

به اتفاق دیشب که فکر میکرد به طرز مسخره و خجالت اوری گونه هاش سرخ میشدن

درسته اون الفا بود و هیچ کدوم از واکنشای بدنش قرار نبود مثل امگاها خجالتی و مطیع باشه
ولی نمیدونست چرا با ار بار فکر کردن به اتفاقی که افتاده احساس شرم میکرد

گرگش خرسند بود از اینکه توجه جفتشو داشت
درسته اولش از اینکه بزور مارک شده بود تا حد زیادی متنفر بود
ولی ذات گرگ ها همینه
به محض اینکه پیوند کامل میشه دیگه هیچ چیزی به جز جفت خودشون براشون مهم نیست

ولی جونگ کوک از اعماق وجود از کیم تهیونگ متنفر بود
اون پسر جز بد ترین ادم هایی بود که میشناخت
هیچ وقت دلش نمیخواست احساسی به اون داشته باشه
از کسایی که این مرد باعث شده بود زندگیشون نابود بشه متنفر بود
کیم تهیونگ منفور ترین شخص توی ذهن کوک بود ولی گرگش این رو قبول نمیکرد
اون میدونست اگه با پسر بزرگتر راه بیاد همه چی براش فراهمه و تا اخر عمر به هرچی بخواد میرسه و در کنارش امنیتش تامینه
ولی هیچ کدوم از اینارو نمیخواست
نمیخواست کنار کسی باشه که خون هزاران ادم بی گناهو ریخته

چشماشو بسته بود و سعی داشت کمی ریلکس کنه

از‌جادوگری قبل از اینکه به روسیه بیان یاد گرفته بود که چطور ارتباط ذهنیشو با اون انیگما قطع کنه

کار سختی بود و انرژی زیادی ازش میگرفت
گرگشو ضعیف تر کرده بود
ولی انجامش داده بود
توی مسیری که قرار داشت نباید کسی از چیزی که توی ذهنش میگذره خبر دار میشد

Ọkara efu | ( آکانه) | VKOOKVNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ