S 03 - E 23

31 10 3
                                    

«همه روزها خوب نیستند!»

جونگ‌کوک آب دهنش رو قورت داد و لب‌هاش رو روی هم فشرد. با چشم‌های درشتی که از سر استرس، کمتر از حالت عادی پلک میزد، گوشی رو کنار گوشش برد و منتظر شنیدن صدای برادرش موند.

-کوک؟
-سلام هیونگ، خوبی؟
-سلام جونگ‌کوک، خوبم، تو چطوری؟
دستش رو روی قلبش گذاشت و نوک انگشت‌هاش رو به سینه‌اش فشار داد. دقیقا نمی‌دونست برای چی انقدر استرس داشت که حالا با شنیدن صدای بی‌حال برادرش، شدت گرفته بود.

-ام... منم خوبم... من... کجایی؟ میتونی حرف بزنی؟
-آره البته، خونه‌ام. چیزی شده؟
-راستش من میخواستم برم بوسان... گفتم قبلش باهات حرف بزنم، ببینم نظر تو چیه؟
با سکوتی چند ثانیه‌ای، به صفحه گوشی نگاهی انداخت تا از قطع نشدن تماس مطمئن بشه. ابروهاش رو تو هم کشید و انگار که میخواد هیونگش رو از اتاق بغلی صدا بزنه، سرش رو به سمت راست چرخوند.
-هیونگ؟
-اینجام!
-چرا هیچی نمیگی؟ برم؟ نرم؟
-خب... اگه فقط بخاطر مامان میری بوسان، مامان اینجاست. پیش منه.
-چرا؟
جونگ هیون کوتاه خندید و سعی کرد بحث رو عوض کنه.
-چرا چیه؟! اینجاست دیگه. چند روزی اومده پیش من... تو کی میای؟
-هیونگ مامان چرا اومده پیش تو؟ اونم وقتی که تعطیلاته و تو می‌تونستی بری بوسان. ممکن نیست بابا بذاره همچین اتفاقی بیفته. چیزی شده؟ چرا درست و حسابی حرف نمیزنی؟

انگشت‌های پاهاش رو جمع کرد و برای فرار از نگاه مستقیم تهیونگ که تمام حواسش به پسر کوچکتر و حال پریشونش بود، از جاش بلند شد و وسط سالن کوچیک خونه قدم زد.
-آروم باش جونگ‌کوک... من رفته بودم بوسان و دیشب همراه مامان، برگشتیم اینچئون... چیزی هم نشده! تو کی میای؟
کوک سرش رو به طرفین تکون‌ داد و لب‌ پایینیش رو به دندون گرفت.
-یه چیزی درست نیست... مطمئنم اتفاقی افتاده... من عصر راه میفتم.

بعد از خداحافظی با برادرش، کنار تهیونگ نشست و درحالی که همچنان اخم داشت، کمی به سمتش چرخید و دستش رو گرفت.
-خودم باید برم تهیونگ... یه چیزی درست نیست، یه جای کار می‌لنگه و حس میکنم درست نیست تو این شرایط تو هم... یعنی میدونی من مشکلی ندارم ولی راجع به مامانم.... حس میکنم‌...
تهیونگ دست پسر کوچکتر رو فشرد و نذاشت ادامه بده.
-میفهمم کوکی... امیدوارم که هیچ اتفاق بدی نیفتاده باشه اما اگر هم چیزی شد، من همینجام، میدونی که!
کوک سرش رو به نشونه تایید بالا و پایین کرد و بعد از چند لحظه خیره شدن تو چشم‌های آروم و عسلی تهیونگ، سرش رو به شونه پسر بزرگتر تکیه داد تا با حلقه شدن دست‌های کشیده‌اش دور بدنش، استرسش رو کمتر کنه.

*

*

*

سرش رو به دیواری که تکیه داده بود، چسبوند و نگاهش رو به سقف دوخت. چشم‌هاش می‌سوخت و دلش میخواست میتونست با خیال راحت اشک‌هاش رو روی گونه‌هاش روونه کنه. مادرش با چند متر فاصله کنارش نشسته بود و از بازوها و صورت کبودش کاملا واضح بود که اون زن به همراه پسرش از دست شوهرش فرار کرده!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 22 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now