چانگبین و چان بعد از اینکه فیلیکس رو داخل یکی از ماشین ها خوابوندن، به سمت جیسونگ رفتن. پسرک به چانگبین نگاه کرد و لب زد : '' م-مراقب مینهو با-باش تا ببخ-ببخشمت. '' و چشم هاش رو بست و از هوش رفت.
چانگبین دست هاش رو روی زخم جیسونگ فشار داد تا از خونریزی بیشترش جلوگیری کنه. توی ذهنش به حرفی که پسرک قبل از اینکه بیهوش بشه بهش گفت فکر میکرد.
مینهو با دست هاش صورت جیسونگ رو قاب گرفت و همینطور که تکونش میداد، اسمش رو صدا میکرد : '' جیسونگ! جیسونگی من! چشم هات رو باز کن! با من حرف بزن! ''
چان به سمتشون رفت و گفت : '' باید سریع برگردیم به عمارت. '' و جیسونگ رو روی دست هاش بلند کرد و به مینهو نگاه کرد و ادامه داد : '' مینهو، ازت میخوام تا سئول مراقب جیسونگ باشی و هر تغییری توی وضعیتش دیدی بهم بگی. من ماشین رو تا سئول میرونم. ''
مینهو به چان نگاه کرد و گفت : '' جیسونگ باهام حرف نمیزنه، چان. حالش خوبه؟ ''
چان به سمت ماشین رفت و وقتی دید مینهو هنوز همونجوری روی زمین نشسته با صدای بلند گفت : '' مینهو! جیسونگ رو باید سریع برسونیم به عمارت! بلند شو! ''
چانگبین به مینهو کمک کرد تا بلند بشه و به سمت چان رفتن.
مینهو روی صندلی عقب نشست و چان پسرک رو جوری صندلی عقب خوابوند که سرش روی پای مینهو باشه و خودش روی صندلی جلو نشست و به چانگبین گفت : '' برو توی ماشینی که فیلیکس هست. باهاش حرف بزن تا حواسش از درد بازوش کم بشه. '' و ماشین رو روشن کرد و با سرعت به سمت سئول روند.
مینهو همین طور به چشم های بسته ی جیسونگ خیره شده بود. یک دستش رو آروم روی صورت پسرک گذاشت و مشغول نوازش صورتش شد و آروم لب زد : '' من هم عاشقتم، جیسونگی من. ''
متوجه قطره ی اشکش که روی پیشونی پسرک افتاد شد. سریع دستی به پیشونی پسرک کشید و گفت : '' قبل از اینکه بیدار بشی کانگ رو میکشم. ''
چان از آینه ی ماشین به مینهو نگاه کرد و گفت : '' تو هیچ کاری نمیکنی! صبر میکنی تا حال جیسونگ بهتر بشه و بعد تصمیم میگیری! ''
مینهو به چان نگاه کرد و با عصبانیت گفت : '' اون عوضی 10 سال به جیسونگی من آسیب زده. هر چی دیر تر بکشمش بیشتر بهش آسیب میزنه. یا حرف هاش یا فرستادن نوچه هاش مثل جیوو. الان هم ببین چه حالی داره. ''
چان آهی کشید و گفت : '' توی خونه حرف میزنیم، مینهو. لطفا آروم تر حرف بزن، جیسونگی اذیت میشه. ''
مینهو سرش رو پایین انداخت و به چهره ی جیسونگ خیره شد. رنگ صورت پسرک پریده بود ولی با این وجود باز هم زیبا بود.
چند دقیقه ای همینطور مسحور چشم های بسته ی پسرک بود. وقتی که جیسونگ آروم چشم هاش رو باز کرم فکر کرد که اشتباه میکنه. چند باری چشم هاش رو باز و بسته کرد تا مطمئن بشه که داره درست میبینه.
BẠN ĐANG ĐỌC
Save Me | نجاتم بده
Fanfictionپادشاه جهنم یا گدای بهشت؟ - : اسمم هان جیسونگه. مامور مخفی سازمان اطلاعات کره هستم. - : من از طرف سازمان مامور شدم به اینکه تو رو دستگیر کنم، لی مینهو. - : من دیگه نمیخوام به اون سازمان برگردم. تو الان میتونی هر بلایی که میخوای سرم بیاری چون من هویت...