Journey

67 21 25
                                    

بعد از گذاشتن کوله هاشون توی صندوق، همزمان وارد ماشین شدن و نشستن.
استایلز که با سیستم کامروی درک سر و کله میزد چشم قره ای بهشون رفت و غر غر کرد: حالا میتونیم راه بیفتیم؟؟؟
آلیسون که تازه داخل ماشین نشسته بود، اخمی کرد و در جواب استایلز گفت:
-کم نق بزن. فقط چند تا نایلون خوراکی آوردم که شکم بچه هارو سیر کنم.

-مگه مامانشونی؟
درک به جر و بحث احمقانه‌اشون خندید و با فشاری که پاش به پدال گاز آورد، کامرو راه افتاد و وارد خیابون شد.
استایلز خیلی زود محو آهنگی شد که پلی کرده بود و درحالی که از شیشه‌ی ماشین بیرون رو تماشا می‌کرد، و از اونجایی که درک ترجیح می‌داد خلوت پسرک رو با خودش بهم نزنه، سعی کرد با آلیسونی که معلوم بود کلافس گرم بگیره:
- ترجیح می‌دادی تو ماشین انزو بشینی، مگه نه؟
دخترک شرم‌ زده خندید و دسته ای از موهاشو پشت گوشش فرستاد:
- اینطور نیست.
درک پوزخندی زد و از توی آینه به آلیسونی که با موهای موج دارش ور می‌رفت نگاهی انداخت:
- می‌فهمم. با من معذبی و استایلز هم زیاد اهل گپ و گفت نیست.
شونه های دختر به سمت بالا رفتن و لباشو جمع کرد:
- نمیشه منکر حقیقت شد. ولی نمیتونم بگم باهات معذبم. صرفا زیاد برخورد نداشتیم.

استایلز خیلی آرومو سر چرخوند و کنجکاوانه به درک و آلیسون نگاهی انداخت درحالی که نگاهش کاملا گیج و پرسشگرانه بود.
دلش می‌خواست یه حرفی بزنه اما مردد به نظر میومد چون جملات جالب انگیز زیادی توی ذهنش نداشت تا بیانشون کنه.
به علاوه می‌ترسید که لحنش تند و گستاخانه به نظر بیاد یا شوخیاش بد تعبیر بشن‌.
در هر صورت لب هاش ناخوداگاه تکون خوردن تا جمله ی "لعنت بهش رو" بیان کنن ولی دریغ که ولوم صداش اونقدر بالا بود تا دو شخص دیگه‌ای که داخل ماشین نشسته بودن با چشمای گرد شده و متعجب بهش زل بزنن.
استایلز سریع دستشو روی دهنش گذاشت و درحالی که بخاطر سوتی ناگهانیش هل شده بود گفت:
- چیز..نه.. یعنی داشتم به یه چیزی فکر میکردم..ببخشید. شما میتونین ادامه بدین.
و خواست به سمت شیشه‌ی ماشین برگرده و صورتشو بهش بچسبونه تا همونجا از خجالت آب بشه، ولی درک با سوال ناگهانیش اونو سوپرایز کرد: اگه دلت می‌خواد می‌تونی برامون راجبش بگی.
و سنگینی نگاه سبز رو روی خودش حس کرد. همون نگاهی که مو رو از ماست بیرون می‌کشید و استایلز رو مجبور می‌کرد تا بیشتر از حالت معمول حرف بزنه.

نمی‌خواست راجب افکارش بگه پس صرفا یکی از خاطراتشو انتخاب کرد تا تعریفش کنه: خب صرفا داشتم به امروز صبح فکر می‌کردم که وقتی از خواب بیدار شدم دیدم بجای تخت روی زمینم و پتوم دورم پیچیده شده و مجبور شدم مثل یه کرم روی زمین بخزم تا خودمو به اتاق نشیمن برسونم و از بابام کمک بخوام تا نجاتم بده و در این بین چند باری به درد و دیوار خوردم و خودمو زخمی و کبود کردم.

موقع حرف زدن از تمام حالات صورتش استفاده می‌کرد تا اوج سختی و مشقتی که کشیده بود رو نشون بده. ابروهاشو توهم می‌برد و صورتشو جمع می‌کرد اما یهویی مثل یه گل می‌شکفت و گوشه‌ی لبش لبخند کوچیکی ظاهر میشد چون یادش میفتاد که چقدر مسخره شده بود.
دستاش برای مبالغه ی بیشتر توی هوا تکون می‌خوردن تا کلمات" کرم"، "پتو پیچ"، "خزیدن" و "نجات دادن" رو با تاکید بیشتری نشون بده.
همزمان توی ذهنش به خودش تشر میزد که: احمقانس..همش احمقانه و مضحکه..کاشکی دهنتو ببندی استایلز استیلنزکی!!

Bell TollWhere stories live. Discover now