_خدای من... جونگکوک خودتی پسرم؟؟!!با صدای مردانه و پرقدرت گیونگجو... نگاه همه به حضور او جلب شد.....
همه به جز تهیونگ...
پسرک درمانده از صدایی که حالا دور از کابوسهایش در واقعیت میشنید جرئت سر برگرداندن نداشت....
مدتها در رویاهایش تصور این لحظه را دیده بود... لحظه ای که سر میچرخاند و دیگر پدرش را گریان نمیدید...
آخرین لحظه ای که اورا دیده بود دقیقن قبل از بیهوش شدنش در آن غذاخوری لعنت شده بود، که با دست های کوچکش اشک های پدر را پاک کرده و حالا... آرزو داشت تا زمانی که توان بینایی بر چشم دارد آن چهره را خندان ببیند.
جونگکوک با دیدن مرد قدرتمند روزهای سختش چند قدمی را به سمت آغوش گشوده شدهی او برداشت و مردانه و پرمهر او را در آغوش کشید.
_حالتون خوب بوده قربان؟ ببخشید اگه دیر اومدم و باعث دردسر شدم...
گیونگجو دست هایش رو دور تن ورزیدهی پسری که، روزی در آغوشش مینشست و حالا به سختی در این آغوش جای میشد، پیچید و محکم و پدرانه اورا فشرد.
_حتا فکر بخشش هم نباش پسرهی خیره سر... چطور جرئت میکنی من و مادرت رو اینهمه منتظر بزاری؟؟؟؟
با مکثی از یکدیگر جدا شدند....
_نمیگی شاید ی وقت دلمون برای اون اخمای ترسناکت تنگ شه پسر؟؟؟ کجا ول کردی رفتی اینهمه مدت؟
صدای خنده های ریز رانگ و موگه و لانیا در گوش های تهیونگ میپیچید و اورا برای برگشتن و تماشای این لحظه ترغیب میکرد.
سرانجام پس از ثانیه هایی از جنگ درونی به آرامی برگشت و اولین انعکاسی که بر مردمک های طلایی رنگش نشست، لبخند شیرین گیونگجو بود...
پدر عزیزش همچنان دست هایش را روی شانه های کوک گذاشته و با لبخند و چشم هایی شاد اورا مینگرید.
موهایش.... تار موهایش دیگر مشکی نبود... دیگر شب نبود... دیگر بلند و پرپشت نبود...
موها و ریش هایش جوگندمی شده و چین هایی بر گوشه چشم هایش دیده میشد...
صورت استخوانی اش کمی لاغر تر بنظر میرسید و جوری که با افتخار به قامت جونگکوک نگاه میکرد، برای ته نهایت زندگی بود....جئون با صدایی نرم و شوخ از مزاح های همیشگی گیونگجو پاسخ داد:
_عفو بفرمایید قربان... قول میدم حالا که برگشتم، نبودن هامو جبران کنم.............
لبخندی از شیرینی گفتار او بر لب های ته نشست...
پس این مرد اینطور سخن گفتن را هم بلد بود!!! جبران کردن نبودن هایش راهم بلد بود؟!گیونگجو درحالی که با خنده ضربه های پدرانهاش را بر شانه کوک میکوبید نگاهش را روی بقیه چرخاند و در جواب تعظیم سه جوان دیگر سری تکان داد.
نگاهش را با کنجکاوی روی پسر غریبه چرخاند و یواش یواش لبخندش از حسی آشنا جمع شد.
YOU ARE READING
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanfictionداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...