حماقت و حقارتP7

40 5 12
                                    

فصل هفتم (الفای رنگ ها)

جا داره به خاطر غیبت هفته ی پیشم ازتون عذرخواهی کنم:) خیلی درگیر بودم
برای همین دو پارت امروز تقدیم به شما:)

تا به خاطر میاوردم، احساس حماقت بدترین نوع از دسته احساسات شومی بود که در زندگی کوتاهم تجربه اش کرده بودم.

بالشت نمور از تعریق شبانه و استرسی که نمیدانستم از کجا نشعات گرفته بود را دربین بازوهایم فشردم....

حماقت...تلخ بود. دشوار بود... همیشه اتفاق میوفتاد.

حماقت تنبیه شبانه بود.
تحقیر خودخواهانه بود.
حماقت چوب خدا دردستان تو بود.
حماقت تحقیر شدن بود......
نه از آن دسته تحقیر شدن های عادی... نه آن دسته ی کزایی.... نه حرف های تکراری... نه توهین و تمسخر.. نه! اینگونه تحقیر هارا میپذیرفتم....تحقیر شدن به مراتب برایم قابل هضم تر از آن احساس مزخرف بعدش بود‌.آن حس زننده... دقیقا همانی که دور مغزم چنگ انداخته بود و رهایش نمیکرد. احساس شوم حماقت....

حماقت تحقیر شدن بیرحمانه خودت توسط خودت بود.
حماقت خیانت بود.

احساسی که نمیتوانستم...جلویش را بگیرم..نمیدانستم چگونه مانع بروز دادنش شوم...یا چگونه جلوی شکل گرفتن اش را بگیرم.

تا دنیا دنیا بود، تحقیر برای من و امثال من وجود داشت.. میدانستم...حقیقتی بود که نمیتوانستم منکرش شوم...
عادت کرده بودم.
یاد گرفته بودم.
اهمیتی نمیدادم.
اما....
احساس هنوز هم...با تمام این اوصاف..
حماقت برای من بدترین نوع احساس بود....

از آن دست احساساتی که میتوانست بدترین رفتار هایم را بیرون بکشد.
احساسی بدتر از حماقت برایم وجود نداشت.

اینطور فکر میکردم...
سالها...!!
قبل از فوت مادر.
در بچگی..
در پارک.
در مهد.
در کودکستان ها...در دبستان... در تمام آن جلسه های احمقانه ی مادر...در تمام آن چشم ها... آن نگاه های از بالا به پایین.... در تمام آن خاکستری ها...
اینطور فکر میکردم...
در تمام آن گریه ها.
در آن شب زهرالود از یاد نرفتنی...
در مدرسه.
سر کار.
کنار بند.
پیش هانول.
سر خاک مادر.
حتی امروز..
اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.

|تحقیر اجتناب ناپذیر بود|
درس ارزشمندی که مادر یادم داده بود.

زندگی یکی مانند من اینگونه میگذشت... در تلاش برای دور زدن تحقیر ها... دور زدن توهین ها... در تلاش برای احساس نکردن حس ها:)

زندگی برای امگاهایی مانند من اینگونه میگذشت.
پوچ.
خالی.
سرشار از سردرگمی..
پر از تشر بیحسی...
پر از اجبار سرد خشونت.

احساس حال بهم زنی داشتم....مثل آن جنایت کار یا آن هیله گر داستان های شاه و پریان‌...
مثل این میماند که به چیزی در وجودم اسیب زده باشم.

𝘊𝘰𝘭𝘰𝘳𝘧𝘶𝘭 𝘈𝘭𝘱𝘩𝘢 (𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬)Where stories live. Discover now