فصل هشتم(الفای رنگها)
دست کیم سریع تر از اونچیزی که فکرش را میکردم و انتظارش را داشتم از یقه ام جدا شد.
چشمانش ملایم تر شد و بدون اینکه نگاهش را از مرد بگیرد بهم تلنگر زد.-بعدا به حسابت میرسم. میتونی بری بچه.
پوزخند زدم .... الفا کیم تهیونگ واقعا احمق بود.... بی اندازه و اینکه فکر میکرد میتواند من را تسلیم خواسته هایش بکند دیوانه کننده بود.
+ کی هستی؟؟؟ رییسم؟؟
کیم به سمتم بازگشت.. خشمگین و ازینکه توانسته بودم اینگونه روانش را بهم بریزم بینهایت سپاسگذار بودم. نتوانستم لبهای کج شده ام را کنترل بکنم.
+ جمعش کن جئون...
دستش را که به کمرم فشار میاورد پس زدم.... پرستار همچنان من را با گیجی انالیز میکرد....هاج و واج به رفتار های عجیب ما مینگریست و میدانستم در پس ذهنش من را دیوانه خطاب میکند.
پای کیم مغرور را محکم و از روی قصد لگد کردم و بعد به پرستار تعظیم کردم و به آرام ترین حالت ممکن اتاق را به مقصد نامشخصی ترک کردم....
خونسردی ام....او را تا مرز جنون میچزاند.میدانستم.
خونسردی ام یک قدرت بود...
چیزی که مشخص بود کیم را روانی میکند.
این توهین بود. حرفی که به من زده بود توهین بود... او از نگرانی پشت چهره ی بیتفاوتم اگاه نبود...از افکار توی سرم و بیشرمی زبان بدنم...از تقلای درون و بیرونم..... کیم تهیونگ بابت نگرانی که برای اون زخم احمقانه روی پیشانی اش داشتم سپاسگذار نبود. او دنبال قدرت بود.قدرت نمایی میکرپ وچشمان کورش را باز نمیکرد. من را نمیدید.-صبر کن...
سرجایم ایستادم و با خونسردی تمام به پرستار خیره شدم.
دوناتش را در دستش چرخاند و بعد به چهره ی کمی گیج من خیره شد.
+همکلاسی تهیونگی؟؟؟
صدایش نرم بود.... مهربان بود و میدانستم قصد بدی ندارد... ناگهان متوجه شدم.... آن پرستار رایحه ای هم ندارد.....نه یک رایحه ی سنگین مانند یک الفا و نه یک رایحه ی دوست داتشنی مانند یک امگا.... حتی نه یک رایحه ی بسیار سبک و کم از یک بتا...
آن مرد... با ان یونیفرم و عینک بزرگ روی صورتش... ان چهره ی زیبا و ان بدن پت و پهن و لبهای قلوه ای عجیبش هیچ چیز نبود.... و مگر میشد یک شخص هیچ چیز نباشد؟؟؟سرم را تکان دادم و لعنتی بر کنجکاوی ام فرستادم.
این کنجکاوی روزی کار دستم میداد..سرش قسم میخوردم!
دونات را به دندان گرفت و دستش را جلو داد.-من کیم سوکجین پرستار بهداشت هستم... از اشنایی باهات خوشبختم.
صدایش از بین آن دونات به وضوح شنیده نمیشد.. اما میدانستم باید دستش را قبول کنم... چهره ی تهیونگ کلمه "گمشو" را فریاد میزد.
YOU ARE READING
𝘊𝘰𝘭𝘰𝘳𝘧𝘶𝘭 𝘈𝘭𝘱𝘩𝘢 (𝘷𝘬𝘰𝘰𝘬)
Fanfiction"𝘊𝘰𝘭𝘰𝘳𝘧𝘶𝘭 𝘈𝘭𝘱𝘩𝘢" "آلفای رنگها" جئون جونگکوک 18 ساله محو تماشای الفایی شده بود که برعکس تمام اعتقاداتش رنگ داشت!. برعکس باور هایش....یافته ها و تجربیاتش....الفای سردی که دنیای اطرافش را، بی معنی میکرد:) دنیای سرد و خاکستری جونگکوکی که با...