تهیونگ با چهرهای که رد خونهای گرم بهروی اون خودنمایی میکرد، چشمهایی بهاشکنشسته و نگاهی آلوده به وحشت و نگرانی با فاصله از سالن مقابلش، نزدیک به آسانسور ایستاده بود.
یکی از دستهاش به روی کمر پسرِ توی آغوشش نشسته بود و با کف دست دیگه، سر هیونجونگ رو بیشتر به سینهاش فشرد تا صورت پسرک کامل درون گردنش محو بشه. همزمان مردمکهای لرزون و مرطوبش درون اون گویِ متورم بین صحنهی پیش چشمهاش میگشت.جونگکوک درحالیکه روی کف سرامیک بهپهلو سُر میخورد و از زیر پای زامبیها فرار میکرد، به اولین صندلیِ فلزیای که به چشمش خورد؛ چنگ انداخت.
بهمحض بلندشدن صندلی رو بالا برد و با شدتِ زیادی به صورت زامبیای که بهسمتش هجوم آورد، ضربه زد. با کناررفتن اون موجود خونخوار چهرهی یخبسته و ترسیدهی تهیونگی که بازوش توسط سهمینِ کنارش مدام کشیده میشد، مقابل چشمهاش ظاهر شد."لعنت."
با هجومِ مجدد زامبیها، جونگکوک اجازه نداد که حضور تهیونگ باعث حواسپرتیاش بشه. با هر حمله درحالیکه بهسمت نامجون میرفت تا بهش ملحق بشه، با فریادی گرفته، عمیق و تندخویانه پسر رو مخاطب قرار داد.
"چرا هنوز اونجا ایستادی؟ زودتر اینجا رو ترک کنین. خودت و بچهها رو نجات بده، تهیونگ!"
اسمِ پسر کاملاً محو به گوشهاش رسید و جونگکوک به درون جمعیت کشیده شد. ضربان قلبِ تهیونگ با ازدستدادن تصویر معشوقهاش بیشاز قبل بالا رفت و تنفسش رو سخت کرد. تیلههای سوختهاش بیقرارانه بین جمعیت برای یافتن جونگکوک میگشت و بیاختیار یه گام بهجلو برداشت.
"تهیونگ... لطفاً، بیا بریم. عجله کن."
سهمین بهمحض بازشدن در آسانسور، محکمتر از قبل بازوی تهیونگ حواسپرت و هراسون رو کشید؛ اما پسر توجه چندانی نشون نداد.
"ما باید بریم، بیا."
سهمین ملتمسانه نالید و سعی کرد تا بدنِ خشکشدهی پسر رو بهسمت آسانسور بکشونه؛ درعینحال تموم حواسش به این بود که نوزادِ توی آغوشش بیدار نشه و توجه زامبیها رو جلب نکنه.
قلب تهیونگ جوری با درد، استرس و قدرتمند میتپید که حس میکرد اگه تا ثانیهای دیگه جونگکوک رو نبینه، قطعاً از تپش میایسته و دقمرگ میشه.
بهمحض اینکه تونست چهرهی آشفته و زخمی هیونووک رو بین جمعیت پیدا کنه، نفسی عمیق کشید و تصمیمش رو گرفت. بهسرعت بهسمت سهمین چرخید و با اطمینان، عمیقاً به چشمهای مرطوب و متوحش دختر نگاه کرد."لطفاً مراقب بچهها باش، قول میدم که برگردم. طبقهی آخر امنه، خودتون رو به بقیه برسونین."
تهیونگ با هرکلمهای که از دهانش خارج میشد، هیونجونگ رو که محکم بهش چسبیده بود از خودش جدا میکرد. پسرک با نارضایتی از آغوش پدرش جدا شد و سهمین درحالیکه سرش رو برای ردکردن خواستهی تهیونگ به اطراف تکون میداد؛ گامی بهعقب برداشت.
BẠN ĐANG ĐỌC
ZOMBIE ᵏᵒᵒᵏᵛ༉
Fanfiction❥ Name: Zombie ❥ Couple: Kookv Genre: Romance, Mystery, Angest ❥ ៚ جئون جونگکوک هیچوقت فکرش رو نمیکرد توی شرایطی که هرثانیه امکان داشت نفسهاش قطع و خوراک یه عده خونخوار بشه، با دیدن یه پسربچه برای نجات آدمی تلاش کنه که کاملاً باهاش فرق میکرد...