(۵) فرشته مرگ اماده است؟

46 7 16
                                    

سلام خوشتیپا😘
چطورین یا نه؟

اینم از پارت جدید رز سیاه
بریم که بخونیمش
حمایتتون رو دریغ نکنین🥰
دوستون دارم💕😘

Start⭐

وانگ ییبو؟

ییبو؟

خدای من...ییبو ...رئیس بزرگ ...که ژوچنگ گفت؟!!

نه امکان نداره!...من الان یه پسر و که از قضا رئیس بزرگه خوناشام هاست رو بوسیدم ؟!

کلافه به اطراف نگاه کردم.

دارم خواب میبینم !!! خنده عصبی کردم که صدای باز شدن در اتاق هائوشوان رو شنیدم.

سریع پریدم سمت پنجره و قبل اینکه در اتاقم باز شه پنجره رو بستم.

همون لحظه در اتاقم باز شد.

نگاه هائوشوان که به صورتم افتاد ابروهاش بالا پرید.

میدونستم قیافه ام حتما احمقانه است.

همه اتفاقات پشت سر هم و عجیب غریبه.

فرصت تحلیل و درکشون برام نیست.

هائوشوان گفت:

« خوبی ؟ چرا این شکلی شدی ؟ چیزی بیرون دیدی؟»

فقط سر تکون دادم که نه

«چیزی میخوای برات بیارم ؟»

«نه»

«حس کردم داری با کسی حرف میزنی»

«نه»

اومد سمتم و گفت:

« یه چیزیت هست ... خیلی مشکوکی»...

به چند قدمیم که رسید نگاهش افتاد رو لبم.

بی اختیار لبم و گاز گرفتم که دستش نشست رو چونه ام و لبمو از حصار دندونام آزاد کرد.

«وایسا ببینم ... این جای چیه رو لبت ؟»

نفسم تو سینه حبس شده بود...

هائوشوان دقیق نگاهم کرد.

دستش و رو لبم کشید.

انگار داشت تو ذهنش چیزی و کنکاش می کرد.

چشماش و ریز کرد و گفت:

«کبود شده» ...

سرش و آورد نزدیکتر و زمزه وار گفت

«مال تمرین امروزته؟»...

نگاهش از لبم جدا شدو افتاد رو چشمام.

بین چشمام و لبام در رفت و آمد بود که یهو عقب رفت.

«زود بخواب صبح خواب بمونی تنبیه میشی»

رفت بیرون و در پشت سرش کوبید.

از این رفتارش شوکه بودم.

همونطور که هنوز تو هنگ رفتار وانگ ییبو بودم...

🌹🖤°°رز سیاه°°🖤🌹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora