شین یک ساعت تمام داشت به این فکر می کرد که چطور جیمین رو راضی کنه و جز گفتن حقیقت چیزی به ذهنش نمی رسید این همون چیزی بود که جیمین بارها از او خواسته بود.
از جای خود بلند شد و به سمت درهای اتاق کارش رفت. از راهرو گذشت و اولین در رو بست و اون رو قفل کرد و بعد به عقب برگشت و در دوم رو هم بست. حال برای گفتن حرفهایی که در ذهنش جولان میداد، برگشت و باری دیگر روبروی جیمین نشست.
سیگارش رو عمیق کشید. هرچند سعی داشت ظاهرش رو حفظ کنه اما استرس شدیدی که به سمتش هجوم آورده بود، نمیذاشت لرزش دست هاش رو کنترل کنه. از اونجایی که کندوکاو گذشته، برای او کار راحتی نبود، نیاز به زمان بیشتری داشت.
جیمین همچنان منتظر موند. از لحظه ی ورودش متوجه درگیری درونی شین شده بود. به همین خاطر در سکوت تمام منتظر موند تا ببینه چه زمانی شین خودش رو آماده ی حرف زدن میکنه. جیمین هیچ ایدهای نداشت که پدرش قراره چه چیزی بهش بگه.
شین سیگارش رو تا ته کشید و حال دود غلیظی اطرافش رو پر کرده بود. لحظهای به جیمین نگاه کرد و سپس به میز جلوش.
+از خانواده ی جئون چی میدونی؟
جیمین با کمی مکث جواب داد: یه خانواده ی ترسناک که از هر جرم و جنایتی برای ثابت نگهداشتن قدرتش دریغ نمیکنه. فقط با یه گروه خاص از یاکوزا ارتباط دارند و اصلی ترین قاچاقی که انجام میدن اسلحه است. جیهو رئیس این گروهه و تنها پسر و وارثش نامسوک حتی از پدرش میتونه بی رحم تر باشه. و نامسوک یه پسر داره فکر کنم باید حدود بیست و پنج سالش باشه. دویون میگفت یه جوون عیاشه که نهایت خوشگذرونی هاش خلاصه میشه توی خوابیدن با این و اون و هیچ علاقه ای به دخالت توی کارهای خانوادش نداره و مشخص نیست مادر این پسر کیه.
سپس با نگاهی تیز، خیره به پدرش گفت: این رو هم میدونم که نامسوک همونیه که زنت عاشقش بود و به خاطرش تو و من رو ول کرد.
شین بدون اینکه به جیمین نگاه کنه سرش رو تکون داد و با کمی مکث گفت : گوش کن جیمین.. چیزهایی که قراره بهت بگم یه راز بین من و تو میمونه. گفتن این حرف ها برام آسون نیست.
جیمین بی هیچ حرفی با کنجکاوی به پدرش خیره شد. شین سیگار دیگه ای روشن کرد و با صدای خسته گفت: پدرم برای جیهو کار میکرد اما به جرم دزدی برای همیشه از گروه حذف شد اما من این خانواده رو ترک نکردم و قسم خوردم که خالصانه برای جیهو کار کنم. اونقدر تلاش کردم که بالاخره رضایت جیهو رو به دست آوردم و نامسوک شد نزدیک ترین رفیقم. نامسوک بی رحم تر از پدرش نیست اون یه وحشیه که فقط شکنجه دادن و کشتن آدم ها براش لذت داره. اون از خودش بچه ای نداره چون اصلاً نمیتونه بچه دار بشه.
-پس پسرش؟!
+نامسوک یه برادر داشت به اسم یونگسو. یونگسو شخصیت آروم و کاریزماتیکی داشت. به اندازه حرف میزد و هیچ چیز اضافه ای که اون رو از هدفش دور کنه انجام نمیداد. احترام زیادی برای پدرش قائل بود اما گاهی در برابر بعضی تصمیمات جیهو میایستاد. با این وجود جیهو عاشق پسر ارشدش بود. همه جا اون رو با خودش میبرد و به همه نشون میداد که بعد از اون قراره چه کسی رئیس این گروه باشه. نامسوک بارها خودش رو توی خطر انداخت تا به پدرش بگه که منم هستم. اما جیهو انگار فقط یونگسو رو میدید. این دو برادر شبیه دو تا غریبه بودن و من هیچ وقت ندیدم بیشتر از یه سلام کوتاه برای احترام جلوی اعضای گروهشون حرف دیگه ای با هم بزنن. با این حال نامسوک همچنان سعی داشت که نظر پدرش رو جلب کنه.
یه شب به افتخار تولد دختر کیم ، نامسوک برای همیشه عوض شد. توی اون جشن، نامسوک مادرت رو دید. من هم اونجا بودم. هیچکس تصور نمیکرد که کیم چنین دختر زیبایی داشته باشه. مادرت یه دختر فوق العاده دلربا بود که با لباس بلند ابریشمی قرمز و موهای کوتاه فر کرده اش، و اون چشم های کشیده و لب های درشت قرمز به سرعت قلب نامسوک رو مال خودش کرد. نامسوک منتظر نموند و به سرعت برای حرف زدن به سمت اون دختر رفت. از اون شب اون پسر بیست ساله به یه آدم دیگه تبدیل شد. از اونجایی که مادرت توی یه خونواده ی مهم بود و پدرش یکی از آدم های مهم جیهو بود، نامسوک برای نزدیک شدن به اون دختر لحظه ای تردید نکرد. تنها کسی که میدونست این دو با هم یواشکی قرار میذارن من بودم.
در این مدت زمان یونگسو ازدواج کرد. ازدواج یونگسو برای نامسوک یه اتفاق امیدوارکننده بود چون برادرش با یه دختر یتیم که توی یه رستوران کار میکرد آشنا شد و با توجه به مخالفت های شدید جیهو ، تصمیم گرفت که با اون دختر ازدواج کنه. جیهو نمیتونست قبول کنه که پسر عزیز کرده اش با یه دختر یتیم ازدواج کنه تا اینکه یونگسو به پدرش گفت که جز اون دختر نمیتونه زن دیگه ای رو کنارش ببینه و اگه پدرش بخواد مخالفت بیشتری کنه دست اون دختر رو میگیره برای همیشه از اون خونه میره. جیهو مثل همیشه کوتاه اومد و اتفاقاً عروسش رو خیلی دوست داشت.
شب ازدواج یونگسو، نامسوک فرصت رو غنیمت شمرد و هنگام شام با اعتماد به نفس به کیم گفت که میخواد با دخترش ازدواج کنه. انتظار داشت پدرش خوشحال بشه و به خودش افتخار کنه که حداقل یکی از پسرهاش با عقل درست و حسابی این تصمیم رو گرفته. اما جیهو با اخم و نگاهی پر از تهدید جلوی همه ی افراد مهم اون جمع گفت که بعداً حرف میزنیم و کیم شده بود مثل برج زهرمار. بعد از عروسی دقیقا همون شب یکی در خونه ی من رو زد و من با کمال تعجب مادرت رو پشت در دیدم. یه دختر ترسیده که آثار کتک رو میشد توی صورت و بدنش دید. کیم با فهمیدن رابطه ی دخترش با نامسوک ، این بلا رو سرش آورده بود. مادرت بهم گفت که پدرش نامسوک رو به خوبی میشناسه و بهش گفته که نمیذاره دخترش با یه روانی ازدواج کنه. هنوز نیم ساعت از اومدن مادرت به خونه ام نگذشته بود که افراد کیم در خونه رو زدن و هر دومون رو پیش پدربزرگت بردن. کیم بهم گفت که باید با دخترش ازدواج کنم اگه اینکار رو میکردم تمام ارثی که برای دخترش بود رو در اختیار من میذاشت. کیم وحشی گری های نامسوک رو با جفت چشم هاش دیده بود و میخواست با اینکار مثلاً دخترش رو نجات بده و نذاره دست نامسوک به دخترش برسه. پولی که قرار بود پدربزرگت بهم بده فراتر از تصورات من بود و من به سرعت پیشنهادش رو قبول کردم بدون اینکه لحظه ای فکر کنم با این کار قراره گند بزنم به رفاقتم با نامسوک. مادرت از پدرش میترسید و بی چون و چرا با این موضوع موافقت کرد چون پدربزرگت مرد بی رحمی بود و میتونست به راحتی حتی سر دخترش رو ببره زیر آب. و نامسوک... بعد از شنیدن این خبر با نفرت توی چشم های من نگاه کرد و گفت که یه روزی جوری آرامش رو از زندگیم میگیره که نفهمم چطور اون آرامش رو برگردونم. با این وجود بعد از اون حرف و اون نگاه پر از نفرت، من رو در آغوش کشید و با لبخند ازم دور شد. نامسوک ماسک بی تفاوتیش رو به صورت زد. هیچکس نمیدونست توی مغزش چه چیزهای خطرناکی میچرخه. اوضاع من و مادرت از همون روز اول ازدواج خوب نبود و هیچوقت هم خوب نشد. مادرت ازم نفرت داشت و توی عمارتی که براش ساختم مثل یه ملکه ی ظالم رفتار میکرد. اون به من نزدیک شد نه به عنوان همسر یا شریک زندگی. اون فقط میخواست برای پدرش یه نوه به دنیا بیاره تا کمی از زنجیر اسارت پدرش رها بشه و خیلی زود تو به دنیا اومدی. تو مثل یه کلید بودی که زنجیرهای پای مادرت رو باز کردی چون کیم با بچه ای که توی زندگی ما اومد فکر کرد به خاطر وجود نوه اش، دخترش به این زندگی جهنمی پایبند میمونه. مادرت بازیگر قهاری بود و جلوی پدربزرگت بلد بود چطور نشون بده که تو رو چقدر دوست داره.
چند سال گذشت و خبر باردار شدن زن یونگسو ، باعث شد تا جیهو یه جشن بزرگ رو برای پسر بزرگ و عروسش ترتیب بده. یونگسو به من اعتماد زیادی داشت و یادمه توی اون جشن من رو کشید کنار و بهم گفت که همسرش دوقلو بارداره اما فعلاً نمیخواد این موضوع رو به پدرش بگه و این رو یه سورپرایز نگه میداره تا زمانی که بچه ها به دنیا بیان. از یه طرف دیگه من از نامسوک هم کاملاً با خبر بودم. اون میخواست تحت هر شرایطی قدرت رو از برادرش بگیره. به خاطر همین با یکی از دخترهای خدمتکارشون خوابید تا فقط اون رو حامله کنه و به پدرش بفهمونه که اون هم یه وارث داره اما وقتی دید اون زن حامله نمیشه زن رو فقط به خاطر بی مصرف بودنش از اون عمارت بیرون انداخت.. بعد از خوابیدن با چند تا زن دیگه بالاخره فهمید که بچه دار نمیشه.
اون نقشه ی دومی هم در سر داشت. کشتن برادرش.. نامسوک اونقدر صبر کرد تا بالاخره پدرش از کشور خارج شد و به چند تا آدم پول داد تا یونگسو رو بکشن. یونگسو توی یه جلسه ی مهم با گلوله از راه دور کشته شد. افرادی که به دستور نامسوک این کار رو انجام داده بودند هم توسط خود نامسوک کشته شدن و جسدشون به کلی نابود شد تا کسی نتونه حتی ذره ای از قصد قاتل ها اطلاعاتی به دست بیاره. دقیقاً همون روز بود که دو قلو های یونگسو به دنیا اومدن. من اونجا بودم تا به یونگسو اطلاع بدم که حال پسرها و همسرش خوبه اما نامسوک سراسیمه به اون عمارت اومد و بدون اینکه براش مهم باشه من اونجام دکتر و پرستارها رو از اون اتاق بیرون کرد و به زن برادرش که تازه زایمان کرده بود گفت که یونگسو کشته شده. زن بیچاره داشت سکته میکرد. هم من و هم زن یونگسو به خوبی میدونستیم که تمام این اتفاقات زیر سر نامسوکه. با خشم یقه اش رو گرفتم یادم نمیاد چی بهش گفتم اما یادمه که چطور با نگاهی حق به جانب و پر از حس سرخوشی گفت که برای اینکه به جایگاه واقعیش برسه حاضره هر مانعی رو از بین ببره. نامسوک نقشه ای که برای کشتن یونگسو کشیده بود رو به من و اون زن بخت برگشته گفت تا فقط به اون زن نشون بده که اگر به حرفهاش گوش نده میتونه خودش و بچه هاش رو به راحتی از بین ببره. کاملاً حواسش بود که با تهدید هایی که میکرد من رو هم بترسونه. اون از من کینه ی بزرگی به دل داشت. نامسوک به دکتری که بچه رو به دنیا آورد پول هنگفتی داد که فقط به بقیه اطلاع بده دوقلویی در کار نبوده. یکی از بچه ها رو به مادرش داد و گفت که تا آخر شب فرصت دارن برای نجات جونشون فرار کنن. همسر یونگسو از یه طرف تازه زایمان کرده بود از طرف دیگه خبر مرگ همسرش رو شنید و از طرفی قرار بود یکی از بچه هاش رو از دست بده. شرایط خیلی بدی داشت. گریه ها و التماس هاش هنوز توی گوشمه. اون گریه میکرد و نامسوک با تهدید هایی بیشتر میترسوندش. نتونستم تحمل کنم و مسئولیت زن رو به عهده گرفتم. زن به خاطر حال بدی که داشت، بیهوش شد و من اون و یکی از بچه هاش رو به همون خونه ای که قبلاً زندگی میکردم بردم. اونقدر اوضاع عمارت به خاطر مرگ یونگسو به هم ریخته بود که هیچکس متوجه نشد که من زن بیهوش رو از اونجا خارج کردم. از اونجا به عمارت زنگ زدم و از خانم چو خواستم تا بیاد و حواسش به مادر و بچه اش باشه.
جیهو تا خبر مرگ پسرش رو شنید به سرعت با هواپیما برگشت. و اول خواست که من رو ببینه اما قبل از اومدن جیهو ، نامسوک من رو کناری کشیده بود و گفت که اگه میخوام همچنان بچه ام رو زنده ببینم باید دهنمو ببندم و ازم خواست که باهاش همکاری کنم. نامسوک روانی بود و من میدونستم اگه بخواد به راحتی میتونه تو رو ازم بگیره، پس هیچ حرفی از جایی که همسر یونگسو بود نزدم و ادعای بی اطلاعی کردم. بعد از اون جیهو اونقدر شوکه بود که چند روز اول خودش رو توی اتاقش حبس کرد. توی این مدت نامسوک برای پسرهای یونگسو شناسنامه گرفت و اسم هر دو رو جونگکوک گذاشت. این اسمی بود که جیهو دوست داشت روی نوه اش بذاره. جیهو نمیدونست نوه ی دیگه ای داره به خاطر همین نامسوک میتونست به راحتی از شر مادر و یکی از بچه ها راحت بشه اما من هیچوقت نفهمیدم...-یه لحظه صبر کن.
جیمین با لحنی لرزون بین حرف پدرش پرید. سپس با کمی مکث ادامه داد: اون دو تا شبیه همن؟
شین سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد.
-چرا اسم هاشون رو شبیه هم انتخاب کرد؟ یا نه الآن این مهم نیست... اون کسی که توی مدرسه اون صدای ضبطشده رو پخش کرد و توی دفتر معلم ها مثل یه بازیگر نقش یه قربانی رو بازی کرد و...
+جیمین!
-اونها من رو گرفتن و گفتن جونگکوک ازشون خواسته. تا تونستن کتکم زدن و بهم گفتن که...
+جیمین آروم باش!
اما جیمین با حالتی از خود بیخود شده و صورتی که از شدت استرس و فشار هر لحظه سفید و سفید تر میشد، ادامه داد: تو صورتم تف کردن و بهم گفتن که من یه پسر مادرجنده ام که میخواستم از یه بچه ی دبیرستانی سواستفاده جنسی کنم و من...
شین بین حرف پسرش پرید و با صدایی بلند گفت: آروم باش پسر!
جیمین با چشم هایی قرمز به پدرش نگاه کرد و فریاد زد: آروم باشم؟ چطور میخوای آروم باشم؟! هفت ساله که مثل یه ترسو تا نگاهت تو صورتم میافتاد چشم هاتو میدزدیدی چون میترسیدی بدونی که چه بلایی سر پسرت اومده فقط خودت مهم بودی و این پولایی که از ازدواج با اون زن بهت رسیده.
☆゚.*・。゚☆゚.*・。゚☆
بالاخره یه سری چیزها مشخص شد. و بله جونگکوک یه برادر دو قلو داره :)
YOU ARE READING
YouAreMyMemory
Fanfictionخلاصه ی داستان : جونگکوک گذشته رو به خاطر نمی آورد چون یه تصادف حافظه ی اون رو به کل دزدید، و حالا بعد از هفت سال با شنیدن اسم پارک جیمین، تصمیم گرفت که خاطره های فراموش شده اش رو هر طور شده پس بگیره. تکه های کوچکی از تو خاطره ی منی : ; سرش رو عقب...