part 4 : شورشی

49 5 0
                                    

ساده ترین راه زندگی کردن هم زدن ذهن و قاطی کردن افکار سمی با افکار عفونیِ ، مثل اینکه زیر ناخن هات سیاه بشه و تو ندونی این شروع جذامه؟ یا پایان طاعون؟

من طوری دارم زندگی میکنم که درد های عفونی مغزم به قلبم ریشه کرده .

                                  ***

درحالی که با عنبر کوچیک سیم رو قطع میکردم و کابل مفتولی رو تست میکردم به هارمونیکا نگاه کردم که داشت برای زویی با هیجان چیزی رو تعریف می‌کرد:
[ فهمیدم چرا فرمانده مین با سرباز هاش اینجا اومدن]

با این حرفش کمی کنجکاو شدم ، کابل آلومینیومی رو روکش کردم و بهش نیم نگاهی انداختم :
[‌ چرا؟ ]

هارمونیکا بهم نگاه کرد و با انگشت های تپلی و کوچولوش به من و زویی و اسکارلت اشاره کرد نزدیکش بریم :
[ دنبال شورشین...شورشی ]

" شورشی " به ناگه تیزی عنبر دستمُ زخم کرد . زویی کنجکاو گفت :
[ اگر به اینجا سر زده یعنی شورشی بین ماس؟ ]

اسکارلت لبخند شیطنت‌آمیزی زد :
[ نمیخوام کلیشه ای باشه اما حداقل اون جیگر اینو داره که اعتراض کنه و حق و حقوق بشر فقیرُ بگیره ]

اخمی کرد، به سرعت بلند شدم و به طرف روشویی قدم برداشتم تا انگشت زخمیمُ آبکشی کنم .
" شورشی " مردم میگفتن  یه تاج‌دار اشراف زاده اس
که این دنیا رو آخرش میدونه پس زندگی میکنه و زندگی هدیه میده . یه مشت مهملات مسخره مزخرف‌.

میتونستم حس کنم دارن نگاهم میکنن اما برام مهم نبود . نمیدونستم چه مشکلی دارم ولی خسته بودم
از دولت؟ از ساختمون های اکوسیستمی مریض !
از رنگ خاکستری و آبی،  کوچه پس کوچه های سردُ‌خیس ...

هارمونیکا کنارم ایستاد اما من هنوز به ترکیب خون و آب خیره بودم . هارمونی آروم دستامو گرفت و شست :
[  پولیتیسین کیم؟ قضیه اونه؟.. ]

" سیاستمدار سلطه‌گر " زندگیمُ با شیطان معامله میکنم اما عمرا اگر سر خم کنم براش ! یاد اسکله افتادم طوری که با عصاش ژست میگیره و طوری که هولش دادم و فقط دویدم ! نگاهی به هارمونی انداختم :
[ من ...بیا عصری بریم میدون قانون ]

هارمونیکا با تعجب و کمی ترس چشماشُ درشت کرد :
[ ولی امروز جمعه اس! روز عید پاک..خودت میدونی امروز راس ساعت اعدامی ها رو میارن اونجا ]

پانیک کرده بود و این از سردی دستاش میون دستام مشخص بود : [ هی آروم باش ما فقط میخوایم برای عید پاک یکم تخم‌مرغ بخریم ..هوم؟ ]

به روی خودم نیاوردم که چقدر از عید پاک متنفرم
سر کار برگشتیم و به زویی نگاه کردم مثل همیشه عینک زده بود و کار می‌کرد. گوشی های صوتی رو گذاشتم و خط یک رو به هشت متصل کردم .
مردی پیر با پسرش از راهی دور ارتباط می‌گرفت
طوری دلتنگی میکردن که لحظه ای با خودم گفتم من فقط لبخند های کثیف و نفرین شده‌ی پدرمُ از این دنیا به یاد دارم .

𝗠𝗔𝗡𝗨𝗘𝗟 / VKOOKDonde viven las historias. Descúbrelo ahora