« خب انگارخیلیم بهت بد نمیگذره که تا این ساعت برنمیگردی»
پوزخند یونجی روی مخش بود. از طرفی بخاطر خستگی داشت هلاک میشد.
« مگه خودت نگفتی به ولیعهد نزدیک بشم؟ »
چشمای جادوگر درخشید.
« خب موفق هم شدی؟»
سان با کلافگی و لحنی که خستگی ازش میبارید نالید:
« نمیدونم نمیشه که دوروزه با ولیعهد رفیق شد. یکم بهم وقت بده»
« میدونی که وقت نداری..»
« میدونم»
« نه نمیدونی»
یونجی بعد گفتن این جمله سمت اتاقش راه افتاد و سان هم دنبالش رفت.با سر سان رو دعوت کرد که بشینه. گوی سحرآمیزش رو برداشت و دستی به روش کشید. بعد از خوندن یه ورد توی اون گوی تصویری از مادر سان در حالیکه زجه میزد و ناله میکرد ظاهرشد.سان با دیدن این صحنه از جا پرید و به یونجی نزدیک شد و خواست گوی رو از دستش بگیره
« صبر کن داری چیکار میکنی؟ نبایدبهش دست بزنی»
سان بی طاقت تر دستشو سمت یونجی دراز کرد.
« بذار مادرمو ببینم. اون داره گریه میکنه؟ چرا؟ تو قول دادی قول دادی»
یونجی در حالیکه گوی رو از دسترس سان دور میکرد گفت:
« من تمام تلاشمو میکنم اما این واقعا به تو بستگی داره.»
سان با صدایی که لرز و اشک توش واضح بود داد زد:
« من جونمو کف دستم گرفتم و رفتمتوی قلمروی دشمن. توی کاخ پادشاهی که با کینه سر پدرمو برید و مردممو زندانی کرد. دیگه چیکار باید بکنم... خواهش میکنم.. خواهش میکنم یکاری بکن»
دیگه داشت به گریه می افتاد. یونجی گوی رو کناری رها کردو به سان نزدیک شد:
« باید هرچه سریعتر کاری کنی ولیعهد بهت اعتماد کنه. بعد چیزی که میخوایم رو بدست میاریم و اونوقت هموون نجات میکنیم»
« چی ؟ چی رو میخوای؟ همین حالا برات میارمش. مهم نیست یا گیر میفتم و کشته میشم یا موفق میشم و میارمش»
یونجی با لحن ملایم تری سعی کرد سان رو اروم کنه.« مرگ تو هیچ مشکلی رو حل نمیکنه بلکه همه چی رو بدتر میکنه. ما ۲۰ سال تحمل کردیم. حالا که راهی برای شکستن طلسم هست چرا تسلیم بشیم. مادرتم دووم میاره من مطمئنم.»
سان نامطمئن پرسید:
« چجوری میخوای طلسمی رو بشکنی که ۲۰ ساله نتونستی؟ چرا من باید با پسر دشمنم دوست بشم؟ چرا بمن نمیگی که نقشه چیه»
« سان ، عجله نکن. همه چی رو به موقع متوجه میشی. اینطوری نبود که توی این ۲۰ سال هیچ راهی برای شکستن طلسم نداشته باشم. فقط زمانش فرا نرسیده بود. حالا فرصتش پیش اومده و با یه اشتباه همه چی خراب میشه »
YOU ARE READING
The Legend of the moon
Fantasy۲۰ سال پیش پس از جنگ شدیدی که بین دو سرزمین همسایه صورت گرفت، همه ی اهالی سرزمین ماه با یک طلسم پشت دروازه زندانی شدن. وویونگ شاهزاده ی سرزمین نور روز تاجگذاریش بعنوان ولیعهد با پسر مرموزی ملاقات کرد که اصلا شبیه خودشون نبود.