Red rose...🌹17

69 15 6
                                    

چرا وتای پارت قبل انقده بد بود.. 😐😐
لوسی ناناحته.. 😕🥲
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تاریک بود.. ترسناک خیلی ترسناک.. درست مثل جنگلی که پشت عمارت کاترین قرار داشت.. ولی نه.. اینجا حتا از اونجا هم ترسناک تر بود.. نمیدونست چه جوری.. ولی انگار که میدونست باید به کدوم سمت حرکت کنه تا به دوره گرد ها برسه.. رایحه که در هوا پیچیده بود رایحه مرگ بود.. انگار که این جنگل به دست هادس درش طلسم مرگ گذاشته شده بود.. انگار که روح تمام ارواح پلید و گناهکار در این جنگل حبس شده بود.. بوی تعفن خون مرگ.. مرگ.. مرگ.. تنها چیز های بودن که در این جنگل میتونستی احساس بکنی.. ترسیده بود.. تنش میلرزید.. نگاهش رو به پایین بود تا چشم هاش به درخت های کاجی که استوار جلوی راهش ایستاده بودن برخورد نکنه.. دست هاش رو به دور بازو های ظریفش حلقه کرده بود.. و چونش هنوز هم از بغضی که تمام گلوش رو فرا گرفته بود میلرزید.. کاش.. ای کاش از عمارت کیم خارج نمیشد تا به این جنگل پر شده از مرگ پا بزاره.. پشیمون بود خیلی زیاد.. ولی دیگه راه برگشتی نداشت.. باید تا تهش میرفت.. و شاید تهش به مرگ اون ختم میشد.. یا شاید هم مرگ میساکی.. نمیدونست..
♕داری میری..!! بدون اینکه چیزی بگی وارث رز ها.. بدون اینکه به من فکر بکنی هوسوکـــــــــا..
فریاد بلند الفای ارشد بود که باعث شد کلاغ های نشسته روی شاخه درختان کاج به پرواز در بیان و صدای گوش خراششون رو در اسمان رها کنن و باعث بسته شدن چشمان وارث رز ها از روی ترس بشن.. برنگشت نگاهش نکرد تنها بیشتر و بیشتر چشم هاش رو روی هم فشرد.. صدای قدم های الفا رو شنید و بعد دستی که به بازوی ظریفش چنگ زد و هوسوک رو به سمت خودش برگردوند.. چشم هاش برق میزدن.. از سر خشم از ناراحتی.. شاید هم غم.. هوسوک تا به حال هرگز این روی الفای ارشد رو ندیده بود.. چون اون الفا تا جای ممکن سعی میکرد با لطافت و چشم های مهربان که با برق نگاه نقره ایش هم خوانی نداشت باهاش حرف بزنه یا نگاهش بکنه.. ولی الان تنها چیزی که درون نقره ای های براقش به جای مانده بود خشم بود.. خشمی که خود واقعی الفا رو به هوسوک نشون میداد.. بهش نزدیک شد.. دستش دور کمر وارث رز ها حلقه شد.. سرش کج شد.. نیشخندی روی لب های درشتش جا گرفت.. دستی که بازوش رو نگه داشته بود بالا اومد.. روی گونه امگای ترسیده که با چشم های لرزان بهش خیره بود کشیده شد..
♕میترسی وارث رز ها..؟
چونش لرزید و در تی یک ثانیه برق اشک درون چشم های عسلی رنگ زیباش ظاهر شد.. صداش لرزان بود.. جوری که باعث شد زوزه های از سر درد الفاش تمام سرش رو پر بکنن..
♡بزار برم خواهش میکنم..
هستریک به دو طرف سر تکون داد.. با بیشتر خم شدن به سمت وارث رز ها در حالی که خنده از سر خشمی سر میداد داخل صورتش غرید..
♕بعد از بیست سال پیدات کردم وارث رز ها.. و الان میخوای بری.. برای چی.. بهم بگو چرا..؟
فریاد زد و تن ظریف هوسوک میون اغوشش جمع شد.. فریاد زد و اشک های که روی گونه وارث رز ها سر میخوردن رو ندید.. با چشم های براقش نگاهش رو به نقره ای های الفا داد و درست مثل اون فریاد زد..
♡همه دارن بخاطر من میمیرن..
♕برام مهم نیست..
تن وارث رز های روی شاخ برگ های که کف زمین سر و نم خورده رو پوشنده بودن پرت شد و بعد این جسم الفای ارشد بود که روش خیمه زد و داخل صورتش فریاد زد.. شاید برای اون مهم نبود.. ولی هوسوک نمیتونست به این فکر کنه که ادم های زیادی دارن بخاطر اون میمیرن.. و اون هیچ کاری براشون نمیکنه..
♡خواهش میکنم.. سئوکجینا..
ملتمس اسمش رو صدا زد.. برق نقره ای درون جشم های الفا رنگ باخت.. انگار که تازه تونسته بود خود واقعیش باشه..
♡نمیخوام بخاطر من کسی بمیره.. این بهترین راه حله..
♕خودت چی.. فکر میکنی میساکی زندت میزاره..؟
صداش اروم شده بود.. ولی هنوز هم لا به لای کلماتش خشم پنهانی وجود داشت.. هنوز هم داخل چشم هاش برق نقره ای کم رنگی سو سو میزد.. و میدونست که اگه دوباره خشمگین بشه چشم های دوباره به رنگ نقره ای بدل میگردن.. اب دهنش رو قورت داد.. دست هاش رو بند پیراهن الفا کرد و دوباره لب زد..
♡برمیگردم..
♕میخوای باور کنم..؟!
انگار که قرار نبود حرف هاش رو قبول بکنه.. لب هاش رو روی هم فشرد و بی صدا لب زد..(متاسفم..)و بعد انگشت هاش سینه الفا رو که با پیراهن مشکی رنگش پوشونده شده بود لمس کردن.. و این حاله قرمز رنگی بود که از کف دستش خارج شد و وارد سینه الفا شد..
جسم الفا رو که داشت به سمتش سقوت میکرد رو از روی خودش کنار زد و به نقره ای های براقش که نیمه باز بودن و داشتن بهش نگاه میکردن خیره شد.. قفسه سینش به سرعت بالا پایین میشد.. چشم های عسلی رنگش گرد شده بودن.. اب دهنش رو قورت داد و خودش رو کمی عقب کشید.. شاخه های نازکی که روی زمین افتاده بودن کف دست های ظریفش نشستن و اون هارو زخم کردن.. زخم های که روی دست هاش ایجاد شده بود میسوخت.. ولی هوسوک بی توجه به اون ها و سوزششون به سرعت از روی زمین برخواست و بدون انداختن نگاه دیگه ای به سئوکجین شروع به دوویدن کرد..
♡متاسفم.. متاسفم.. متاسفم..
میدووید و به ارامی زیر لب زمزمه میکرد.. متاسف بود بخاطر کاری که با الفای ارشد کرده بود.. ولی باید این کارو میکرد.. باید میرفت.. هوسوک نمیتونست اینجا بمونه.. نه تا وقتی که دوره گرد ها به دنبال اون بودن.. نه تا وقتی که تک تک ادمای این شهر قرار بود بخاطر اون سلاخی بشن.. پس باید میرفت این تنها راه چاره بود.. میساکی هوسوک رو میخواست.. و هوسوک قرار بود اون رو به خواستش برسونه..

𝑅𝑒𝒹 𝓇𝑜𝓈𝑒 (𝒥𝒾𝓃𝒽𝑜𝓅𝑒 𝟤𝓈𝑒𝑜𝓀 )Where stories live. Discover now