4

73 10 8
                                    

مکان ساکت؛ روز دوم
تمام روز قبل را در همان مغازه به صبح رسانده بودند. تا صبح باران می‌بارید و تهیونگ با ترحم بافت خیس خود را هم دور اندام نحیف یونگی پیچیده بود تا کمتر در معرض سرما باشد.
زمانی که تهیونگ به صراحت ترس خود را برای رفتن از سئول اعلام کرده بود، یونگی تصمیم گرفت که او را با خود ببرد. اینکه بعد از آن _ مرگ یونگی _ قرار بود برای تهیونگ چه‌ها رقم بخورد، کاملا به دور از ذهن و غیرقابل پیش‌بینی بود. اما یونگی می‌دانست اگر مثل خواهرزاده‌اش عمل کند و او را به زور به مکانی بفرستد و خودش گم‌وگور شود؛ تا ابد کسی هست که نفرینش کند. ، پس قبول کرد که با تهیونگ به شکار نارنگی برود.
صبح خیلی زود از چهار دیواری نموری که در آن بودند، خارج شدند. آهسته آهسته راه می‌رفتند. یونگی مدام نگران بود که مبادا صدای شکم گرسنه‌ی خود یا پسر صورتی مورد علاقه‌اش بلند شود، پس خیلی زود پس از طی مسیری کوتاه به تهیونگ گفت که باید به یکی از ساختمان‌های غول پیکر بروند و فکری به حال بدن بیچاره‌شان کنند.
اطراف را رصد می‌کردند و در پی یافتن ساختمانی بودند ک در میان خاطراتشان، قبلا اثری از خوراکی در آن دیده بودند.
پس از یک ساعتی، تهیونگ آهسته شانه‌ی یونگی را لمس کرد و وقتی نگاه آن را در پی خود دید، به ساختمان بزرگی اشاره کرد. یونگی سوالی نگاهش کرد و تهیونگ گفت:
‌- چند روز پیش افتتاحیه‌ی یه فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ رو توی تبلیغات شهری دیدم. بیا بریم اینجا.

یونگی سری تکان داد و همراه تهیونگ به سمت ساختمان رفتند. کمی مانده بود تا ورودی ساختمان که یونگی با ترس ایستاد. تهیونگ به واسطه‌ی ناشنوایی‌اش، باقی حس‌هایش قوی بود و خیلی سریع به سمت یونگی برگشت. با نگرانی سمتش دوید و شانه‌هایش را گرفت. اشک در چشمان بی‌فروغ یونگی حلقه زده بود و دستی که روی پهلوی چپش بود، می‌لرزید. نفس‌هایش منقطع شد و سعی می‌کرد از میان لب‌های زخم شده‌اش نفس بکشد. لبش را گزید و آن لب‌های بی‌رنگ، به راحتی آغشته به خونی سرخ شدند.
تهیونگ بهت زده به حالت یونگی نگاه کرد. چه سرطانی باعث چنین علائمی بود؟
تهیونگ با احتیاط پهلوهای یونگی را نوازش می‌کرد و آرام آرام بر سرش بوسه می‌زد.
جریان بوسه‌ها؟ نه تهیونگ می‌دانست چه خبر است و نه یونگی می‌دانست چرا لایق آن محبت؛ اما هرچه که بود، اشک‌های یونگی را جاری کرده بود و حرکت دست‌های تهیونگ را مالکانه‌تر. پس از ده دقیقه، بالاخره یونگی نفسش را بیرون داد و آهسته لب زد:
‌- بهترم.

تهیونگ با خیالی راحت‌تر کنارش نشست و یونگی دفتر نارنجی رنگش را از کیف خارج کرد تا چیزی بنویسد.
‌- من دارم می‌رسم. من…

دفتر از دستان لرزانش افتاد. یونگی با شوک خشک شد و تهیونگی که افتادن دفتر را دید، با تعجب به سمت یونگی برگشت‌. وقتی یونگی را ترسیده و رنگ پریده‌تر از قبل دید، سریع اطراف را نگاه کرد. صداهایی می‌آمد که تهیونگ نمی‌شنید و یونگی هم ترسیده‌تر از آن بود که متوجه شود، اما تهیونگ خیلی سریع حرکتی را دید؛ پس به دفتر روی زمین افتاده چنگ زد و با گرفتن دست یونگی او را همراه خود سمت مجتمعی که مقصد نهاییشان بود، کشید. به در گردان که رسیدند، هیولاها به راحتی قابل مشاهده بودند، پس تهیونگ سرعتش را بیشتر کرد و وارد در شد. تهیونگ، یونگی را در آغوش کشید و در را به آرامی تا نیمه کشید و در ناگهان از حرکت ایستاد.
تهیونگ با ترس نگاهش را پایین انداخت و کیفی را دید که لای در گیر کرده بود. اشک‌ از ترس و نگرانی در چشمانش جمع شد و به یونگی نگاه کرد. آرام چشمان پر درد یونگی را بوسید و با نوازش پهلوهایش لب زد:
‌- من در رو هل می‌دم، یکم تحمل کن.

Mute days | TaegiWhere stories live. Discover now