کلیدو تو در چرخوند و درو باز کرد میدونست ک الان عسلی منتظرشه درو باز کرد و اروم کنار در نشست و از لای در عسلی خودشو تو بغل جیمین انداخت جیمین دستی به سرش کشید و اروم پشت گردنش و زیر چونشو خاروند
دختر خوب منتظرم بودی!؟+
یه میوعه کش دار گفتو خودشو بیشتر به جیمین مالید جیمین لبخند زدو بغلش کردو وباهم وارد خونه شدن درو با پاش بست و عسل رو،روی نزدیک ترین مبل ول کرد و خودشم سمت اتاق رفت و همونجوری ک میرفت یه اهنگی ک تازگیا خیلی سر زبونا بودو واس خودش تکرار میکردWe never met, but she's all I see at night
Never mеt but she's always on my mind
Wanna give her thе world
And so much more
Who is my heart waiting for?همونجوری ک میرفت سمت حموم واس خودش میخوند و لباساشو برمیداشت عسلی ام دنبالش راه افتاده بود و میو میو میکرد و راه افتاده بود پشتش نشست دم دیوار شیشه ایی و دوش گرفتن جیمین رو نگاه میکرد کم کم ک هوای حموم گرم میشد خودشو مالوند رو زمین و ولو شدو جیمین و نگاه میکرد جیمینم تو وان ولو شده بود و با شامپو بدنی ک تو کل وان خالی کرده بود و ارامشی ک ازش میگرفت وصف ناشدنی بود و عسلی ام داشت از صدای زیبای باباعه گوگولیش لذت میبرد تو وان دراز کشید و اروم نفس میکشید و مدیتیشن میکرد
شاید این ریلکس کردن باعث میشد خستگی روز رو از تنش بیرون بیاره بعد از چند دیقه از جاش ببند شدو ابو باز کرد و سریع دوش گرفت
به خاطر بخارتوی حموم بدن عسلی نم دارشده بود و هی خودشو لیس میزد جیمین حوله رو پیچید دور خودش و نمکی به کارای عسل خندید از اتاق خارج شد و ظرف غذای عسلی رو پر کرد و صداش کرد
جیمین
عسلیه بابا بدو بیا ناهار بخور نمیری بچه ؟!+
همونجوری ک میدویید میو میو میکرد و غرغر میکرد اومد سمت ظرف غذاش و من خندیدم و رفتم لباسامو پوشیدم یه شورتک و تیشرت و موهای خیسم و ول کردم رو پیشونیم و رفتم تو اشپزخونه
و واس خودم یه نودل اماده ساختم و اومدم نشستم رو مبل و تلویزیون و روشن کردم و اخبار روزو میدیدم و غذا میخوردم
عسلی کرو دیدم ک تو جای مخصوسش خابیده بود سریع خیز زدم سمت لامپا و خاموش کردم و دوتا گذاشتم موند ک میخام برم بیام نخورم جایی عسلی واسم از همه چی مهم تر بود دوس نداشتم اتفاقی واسش بیفته
حواسم به غذا خوردنم بود ک تلویزیون صداش توجهم و جلب کرد
کیم تهیونگ خیر بزرگ کشورمون 30هزار وون به بیماران سرطانی_
کمک کرد
سرمو بالا پایین کردم و یه افرینم گفتم و گوشی رو برداشتم تا برنامه فردارو چک کنم کار خاصی نداشتم فقط صب یه چندتا معاینه معمولی و واکسن داشتم ک باید زود میرفتم
گوشی رو قفل کردم و تلویزیون وخاموش کردم و رفتم سمت اتاق تا عسل دید دارممیرم اروم چشاشو باز کرد و دنبالم راه افتاد رو تخت دراز کشیدم و عسلی رو تو بغلم گرفتم از پنجره به حیاط کوچیک خونه نگاه کردم
هوا واس این فصل زیادی خوب بود تو جایی ک باید کم کم هوا سرد میشد روز به روز داشت هوا بهتر میشد خب من ک از خدام بود چون با دوچرخه سختمه تا کیلینیک برم ولی بازم خداروشکر کــــ
نفهمیدم کی خابم برد صب با لیس لیس های عسلی و الارم گوشی چشامو باز کردم و جنگی اماده شدم و لحظه اخری واسش غذا و اب گذاشتم و رفتم توحیاط و سوار دوچرخه شدم و راه افتادم سمت کیلینیک
از دوچرخه پیاده شدم تا عرض خیابون رو رد کنم و برسم به حیاط ساختمون ک یهو صدای کشیده شدن لاستیک رو کف اسفالت اومد و بعدش گووووم خورد به منو دوچرخه حداروشکر سرعتش اونقدر زیاد نبود و سریع از جام بلند شدم و یارو بدون اینکه ببینه من چیشدم دور زد و رفت تو حیاط کیلینیک
ملت چه بیشور شدن شاید مرده ام یه نگاه میکردی خب ایششششش
دوچرخه رو کنار جایگاه موتور ها پارک کردم و قدم زنان رفتم سمت لابی ک همون ماشینی ک بهم زده بود درش باز شدو یه پسر جوون از ماشین پیاده شد و در کمک راننده رو باز کرد و یه سگ گلدن رتریور از ماشین پیاده کردو با عجله دویید داخل تا بیهوش بودن سگو دیدم منم دوییدم پشت بندش داخل ک وسط وایستاده بود و نمیدونست چیکار کنه
ک اروم زدم رو شونش
+بیارتش اینوری
مرد جوون دنبال دویید و منم کیدوییدم همون حین گوشیمو دراوردم و شماره جین و گرفتم
+الو جین هیونگ سریع بیا بخش 3یه گلدن داریم بد حاله و
دور زدم و نگاهش کردم و گفتم
+بیهوشم هست لطفا سریع بیا بخش
و گوشی رو قطع کردم در بخشو باز کردم و تختو نشونش دادم تا روی تخت گذاشت جین داخل شد و سریع بالا سر سگ ایستاد و منو نگاه کرد
_تو ک هنوز با لباس بیرونی شرح حال میخاستم
+اره دم در با یه ادم نفهمی تصادف کردم واس همون دیرم شد الان میام منم نمیدونم باید از خودشون بپرسی
و یه چش غره رفتم به صاحب سگ ک کم مونده بود زیرم کنه و بعد دور زدم سمت رختکن و سریع کاپشنمو با روپوش سفیدم عوض کردم و خودکارامو جادادم تو جیبم و دفترچه نوتمم خارج کردم و ایستادم پیش جین
شرح حال بیمار اینجوری بود ک یه چیز فاسد خورده بود و روبه قبله شده بود و از اونجایی ک سگ یه ادم کله گندس زیر دستاش سریع تا فهمیدن اوردنش کیلینیک تا یارو نفهمه ولی مطمعنم پارشون میکنه بفهمه سگش مستوم شده جین تشخیص شستو شوی معده داد تا شاید یکم حالش بهتر شه سگو بغل گرفتم و راه افتادم سمت اتاق بغلی گلدن یه جوری چسبیده بود بهم ک انگار مامانشم اروم با دست پشتش و ناز میکردم و سپردمش به بچه های بخش و خودم دور زدم سمت مرد
+ببینید اقا این گلدن باید روزی دو ساعت بدوعه باید غذای مخصوص بخوره باید تحت درمان باشه باید تو هفته سه روز بیاریدش کلینیک
مرد با دهن باز نگاهم میکرد سرمو به معنیه چیه تکون داد و گفت
_اقا من میگم اگه رئیسم بفهمه این سگ حالش بد شده پدر منو در میاره و منو میکشه بعد تو میگی هفته ایی سه روز الانم مسافرته تونستم بیارمش بعد من چیکار کنم
با خودکارم گوشه لبمو خاروندم و گفتم
+نمیدونم از جین هیونگ بپرس
دور زد و رفت سمت جین،چند دیقه بعدش جین روبه من کردو گفت
_جیمین تو هفته سه روز برو به این گلدن برس
پوکر نگاهش کردم دقیقا سه روز تو هفته افم بود و اونم به لطف این گلدن پر شد باشه ایی گفتم و مشخصات گلدن و ثبت کردم و شماره شخصم گرفتم و گفت میاد دنبالم خودش بهتر کی حال داشت تا اونجا بره
کارای گلدن تموم شده بود و یکم حال عمومیش بهتر بود و بیدار شده بود و دستشو هی دراز میکرد سمتم و منم دستشو میگرفتم و اروم ماساژ میدادم عجیب بود من عاشق گربه هام ولی امروز عجیب با این گلدن کنار میومدم و به دلم نشسته بود ک از دید جین هیونک دورنموند و گفت
_حواسم هست توجه میکنی بهش فک کنم وقتشه واس عسلی یه رفیق بیاری
خندیدم و گفتم
+همون یه پیشی رو عذاب وجدان دارم از بس به بچه بی توجهی میکنم بعد حالا یه هاپو ام بگیرم
خندید و دستشو گذاشت رو شونم
_باشه بابا فعلا برو یهماه با این گلدن عشق کن بعدش نتیجه میگیریم حالم برو بخاب رو تخت امپول حساسیتتو بزنم
بله به نظرم پرو تر از من نبود به موجوداتی ک تمام روز باهاشون سروکار داشتم حساسیت داشتم و باید ماه به ماه امپول میزدم وگرنه مریض میشدم و دیگه خدافظ زندگی
جین همیشه عادت داشت یه جوری امپول بزنه نصف من بی حس شه بلند شدم و همونجوری ک غر غر میکردم از اتاق خارج شدم گلدن اماده رفتن بود و براش دست تکون دادم و بردنش تا شب کلی هاپو خوشگل دیگه معاینه کردم و چند تا واکسن زدم و چکاب کردیم و دیگه داشت کم کم تایم اداریمون تموم میشد با جین هیونگ میخاستیم بریم بنوشیم باهم به نزدیک ترین غذا خوری رفتیم و مرغ سوخاری سفارش دادیم و همراهش سوجو کل شب به حرف زدن و مسخره بازی گذشت و اخر شب دیگه پیاده هر قدمی ک برمیداشتم و با زور برمیداشتم جلودر خونه ک رسیدم یه کامیون بزرگ جلو در بود درحال خالی کردن اساس بود با تعجب نگاه کردم و رفتم جلو اساس داشت تو خونه من میرفت جلوتر رفتم ک یه پسر قد بلند خوشتیپ دیدم تا متوجه من شد دور زد و گفت
_سلام من جیهوبم تازه اومدم اینجا شما باید طبقه بالایی باشید درسته
سرمو تکون تکون دادم و گفتم
+بله بله خودمم منم جیمینم خوشبختم جیهوب
دیگه نه میتونستم نه علاقه داشتم وایستم کنارش ازش رد شدم و رفتم طبقه بالا درو باز کردم و همونجا رو زمین ولو شدم بیچاره بچم عسلی فکر میکرد مردم و هی دورم میگشت و هی میومیو میکرد
لبخند زدم و دیگه نفهمیدم کی خابم برددد
صب با صدای سرسام اوره گوشی ک دقیقا از بیخ گوشم میومد از خاب بیدار شدم و به شماره ناشناسی ک رو گوشی داشت خودشو میکشت نگاه کردم و جواب دادم
+بله!؟
_سلام جیمین شی....منم لینهو همونی ک گلدن اوردم و....
نذاشتم حرف بزنه و گفتم
+اها اها یادمه خب الان میخای بیای دنبالم؟؟؟!
_بله حدودا یه ساعت دیگه میرسم
باشه ایی گفتم و بلند شدم سریع یه دوش گرفتم و موهامو درس کردم و دادم بالا هواابری بود احتمال اینکه بباره بود یه بارونی بلند برداشتم زیرش یه باف شل سفید کوتاه چنل پوشیدم با شلوار لی مشکی و نیم بوت های مشکیم و خودمو تو عطر خفه کردم به عسلی غذا دادم و دقیقا همون موقعه گوشیم زنگ خورد و اعلام کرد ک دم دره سریع قطع کردم و پله هارو دوتا یکی پریدم پایین ک این یارو.جدیده رو تو.حیاط دیدم پشت لب تابش یه دستی تکون دادم براش و از در خارج شدم و یه بنز مشکی جلو در پارک بود اروم سمتش رفتم ک شیشه اومد پایین و همون پسر لبخند زد
_سلام جیمین شی لطفا سوار شید
و با سرش عقبو اشاره کرد منم لبخند زدم و در پشتو باز کردم و مشستم ک یهوکسی ک جلو نشسته بود توجهم رو جلب کرد سریع خم شدم جلو و دستم و گذاشتم رو شونش و گفتم
+باورم نمیشه کیم تهیونگ!!!؟
کیم تهیونگ دور زد سمتم و خندید و من محو لبخندش شدم
_بله خودمم مگه چیه ک باورش انقدر سخته ؟؟
+اخه شما!!اینجا؟؟؟!! یکم عجیب شد واسم
با خجالت سرمو انداختم پایین ک گفت
_مگه من ادم نیستم منم کار و زندکی دارم دیگه
بعد رو کرد سمت لینهو و گفت
_اگه بخای به همینجا ایستادنمون ادامه بدیم یونگی میرسه و هممونو میکشه
و بعد بلند بلند خندیدو لینهو ام سریع حرکت کرد انقدر حسته بودم و خماری دیشب هنوز تو سرم بود ک تو ماشین خابم برد
با صدای لینهو ک جیمین شی جیمین شی میگفت از خاب پریدم و نگاهش کردم
_رسیدیم لطفاپیاده شید
از ماشین پیاده شدم و دورو برمو نگاه کردم یه حیاط خیلی بزرگ و سرسبز ک چند نفر در حال حرص درختان بودن و یه چندتا خانومم در حال حمل مواد غذایی بودن وسط باغ و حیاط یه عمارت بزرگ و سفید مرمر بود ک زیباییش چشم ادمومیگرفت از در ورودی حیاط تا جلوی عمارت سنگ فرش شده بود و دو طرف در رو ستون ها هرکول هایی هکاکی شده بودن
بدون توجه به بقیه راه افتادم سمت عمارت سفید ک یهو تهیونگ از پشت بارونیم رو کشید
_کجا کیری با این عجله ؟؟؟! اونجا جا ادم عادی نی پشت سر من بیا
همونجوری ک چشمم به عمارت بود دنبال تهیونگ رفتم از لای درختا راهی بود ک انگار محل رفتو ادمد عموم بود چون کف اینجاروم سنگ فرش کرده بودن ولی شمشادا انقدر زیاد بودن اصلا راه معلوم نبود و کاملا استتار بود بعد از چند دیقه راه رفتن یهمحیط باز و یه حیاط دیگه رو دیدیم ک همون عمارت فقط یکم کوچیک ترش هم پشتش بود و همونجوری سفید ولی با ترکیب رنگ سبز پسته ایی همراهشون داخل شدیم و یه خانوم قد بلند خوش هیکل از اشپزخونه خارج شد سریع بهش احترام گذاشتم و سلام دادم
+سلام ببخشید مزاحمتون شدم
خانوم لبخند زد و کفت
_ااااه بیخیال این چه حرفیه من مشکلی ندارم تازه خوشحال میشم ادم جدید میبینم خسته شدم از بس همه تکراری شدن واسم
لینهو با کلی لوس شدن گفت
_خااااانوم میگید ما تکراری و.لوسییییم والله اگه رئیس میذاشت ادم جدید میدیدم تو عمارت
دوتایی خندیدنو منم ک از همه جا بیخبر لبخند زدم با تعارف های خانوم زیبا رو به پذیرایی دعوا شدیم و نشستم یه موهیتو واسم اوردن و تنهایی نشستم و به اتاق نگاه میکردم اتاق ترکیب قشنگی داشت محیطش گرم بود عشقو و محبتو به ادم انتقال میداد رنگ مبلا ترکیب کرم و سبز بود و گلدون های بزرگی ک جای جای خونه رو.سبز کرده بوده به ادم حس زنده بودن میداد
شربتمو به دهنم نزدیک کردم و یه قلوب خوردم ک
_خوشت اومد پسر جان!!
شربت تو گلوم پرید و سرفه میکردم کسی ک ندیده بودمش و میتونستم حدس بزنم صاحب صدا بود با ضربه هایی به پشتم منو از مردن نجات داد سریع از جام ببند شدم و تعطیم کوتاهی کردم
+سلام من معذرت میخام بابت بی ادبیم منو ببخشید من جیمین هستم پارک جیمین دامپزشک و اومدم برای درمانگری گلدنتون
مرد لبخندی زد و با دست به مبل اشاره کرد
_بشین پسرم میدونم فقط واسم عجیب بود ک کسی مجذوب دکور ما شده اصولا کسی خوشش نمیاد از اینهمه سادگی
با لبخند و با ارامش باهام حرف میزد ارامش میگرفتم ازش کاری ک یه ساعت اب و تراپی باهام نمیکردو این یارو تو دو دیقه کرد
منم متقابلا لبخند زدم و گفتم
+اتفاقا من خیلی دوس دارم اینجور سبک خونه هارو حس ارامش به ادم میده من خودمم زیاد از این تن رنگ استفاده میکنم
تا اومد حرفی بزنه صدا قدم های گلدن اومد ک رو سرامیک میخورد و چیخ چیخ صدا میداد دور زدم و گلدن کمی بیحال رو دیدم سریع بلند شدم و پیش گلدن زانو زدم و نشستم کنارش دستمو دو طرف صورتش بغل گوش هاش گذاشتم و خاروندم ک خیلی دوس داشت و خوشحال بود و دمش تکون تکون میخورد خندیدم
+پسر خووووب
مردی ک باهاش صحبت میکردم از جاش بلند شدونزدیک اومد و گفت
_وای خدای من این یکی از محالاته
سرمو بالا گرفتم و با تعجب نگاهشکردم
+ببخشید چی؟؟؟
_اینکه پتی انقدرباهاتون راحته بجز یونگی با هیشکی بازی نمیکنه و واس کسی دم تکون نمیده
خندیدم و خوشحال شدم ک گلدن تونسته باهام ارتباط بگیره از جام بلند شدمو گفتم
+خیلی خوشحال شدم ک اینو میشنوم گلدن ها اصولا با افراز خانوادشون خیلی خوبن
_بله باماها خوبهولی با یونگی بهتره
و بعد خندید ک همون موقعه صدای تهیونگ باعث.شد توجه همو بدم طرف صدا
_اره یونگی با این بدبخت یه کاری کرده رو نژاد اینم تاثیرگذاشته کردتش عین خودش سگه ام فازیه
و بعد خندید و مرد پشت سرم تذکر داد
_پسر میدونی ک بدش میاد میگی سگ بعدم دلیل نمیبینم بخای برادر بزرگترت رو مسخره کنی
تهیونگ بدون تعقیری تو حالتش صورتشو چرخوند و گفت
_خود یونگی کلا دلیله ک مسخرش کنی
بعد بلند خندید و منم از خندش خندم گرفت ک با نگاه تیزمرد درجا خفش کردم و بعد صدای دور شده تهیونگ که هی تکرار میکرد
_پتی پتی پتی پتی پتی پتی سگ نه پتی پتی پتی پتی پتی
لینهو دشتشو درتز کرد سمتم
_کتتو بده بهم ک راحت تر بدونی اینور اونور بری با پتی
لبخند زدم و تشکر کردم و کتم رو تحویلش دادم و بعد باز کنار گلدن پتی نشستم
+هاپو نانازی امروز دوس داری چیکارا کنیم باهم؟؟!
اقایی ک داشت نگاهم میکرد خندید و سرش و تکون داد و از سالن پذیرایی خارج شد با تعجب سرمو بالاگرفتم و نگاهش میکردم ک تهیونگ اومد تو
_چی گفت اونهمه تعجب کردی ؟ اینجا همه همینن بابام بدر از هممونه
ابروهامو بالا دادم و گفتم
+من ک خیلی ازش خوشم اومد حس میکنم مهربون ترین ادمی ک دیدم
با تعجب نگاهم کرد و گفت
_خب خداروشکر توام مخت تاب داره
خندیدم و از جام بلند شدم و بااجازه ایی گفتم و با پتی از سالن خارج شدیم لینهو رو دیدم ک از اشپزخونه خارج میشد سریع رفتم جلو و گفتم
+ببخشید میشه اتاق اسباب بازی های پتی رو نشونم بدید؟؟
_من نمیتونم توخونه بگردم بجز طبقه اول حق رفتن به جایی رو ندارم از اقای کیم بخایید
و بعد حرکت کردو رفت یعنی چی اجازه نداره پادگانه؟؟؟
چشامو چرخوندم و برگشتم سالن پذیرایی ک تهیونگ سرشو برگردوند و نگام کرد
_چیشد باز برگشتی ک
+بلهمث اینکهشما باید بهم اتاق اسباب بازی های پتی رو نشون بدید
_اووووو همچین میگی اسباب بازی زمینو زمان به صدادر میان بدبخت یه توپ داره اونم تو اتاق یونگیه و خب طبیعیه جز من کسی حق ورود به اتاقو نداره صبر کن تا بیارمش
با سر حرفشو تایید کردم و دنبال تهیونگ رفتم لب پله ها نشستم تا بره و بیاره پتی و ناز میکردم حس کردم چقدر میتونه تنها باشه سگی ک بجز یه توپ چیز دیگه ایی نداره واس تفریح
کمی تو همون حالت موندیم ک صدا پاهای تهیونگ ک تند تند داشت پایین میومد باعث شد از جام بلندشم و بالبخند پله هارو.نگاه کردم تا بیاد ک سریع توپ کوچیک سبزی رو تو دستام گذاشت و دویید سمت نشیمن و بلند و با عجله گفت
_بابا پاشو رسیدن عمارت اصلی
و بعد پدرجلوتر از همه میرفت همون خانومی ک صب از اشپزخونه خارج شد پشت سرش و تهیونگ و لینو هم برترتیب دنبال اونا راه افتادن درو نذاشتم بسه شه منو پتی ام اومدیم حیاط یه چندتا نهگبانم باهاشون راه افتادن و رفتن سمت عمارت جلویی بقیه چند تا نگهبانم دور تا دور این عمارت وایستاده بودن منو پتی ام رو تراس خونه ک با چندتا پله از حیاط بالا تر بود ایستاده بودیم
_یا برو تو.یا بمون بیرون وسط نمون نمیتونم رد شم
دور زدم و دختر قد کوتاهی رو دیدم ک پشت سر من منتظر تا من کنار برم تا کنار رفتم دور زد و نگاهم کرد
_اگه نمیخای بمیری پاتو از این حیاط بیرون نزار مخصوصا سمت عمارت اصلی بای بای
یه شلوار لی بگ سفید و یه بافتکار شده تنش بود بعد از زدن حرفش بدو بدو دویید سمت عمارت اصلی
منم توپو واس پتی تکون دادم و رفتیم توحیاط و اول شروع کردیم باهم دوییدن تا یکم حالش بهتر شه بعد توپ بازی کردیم و هر سری ک توپو میاورد لیسم میزد و میخندیدم به این کارش بعد از چند دیقه مشستم لب پله های عمارت و عمارت اصلی رو میدیدم پرده سفید نازکی کل شیشه هارو پوشونده بود اگهپرده نبود میفهمیدم تو چخبره توپو پرت کردم و پتیاوردتش بهش یه تشویقی دادم و بغلش کردم میخاستم بلند شم ک پرده کنار کشیده شد
یه سری کله میدیدم ک بغل هم قطاری نشستهبودن رو مبل لب جلو پنجره و پدر خانوادهو تهیونگ و یه پسر دیکه ک خیلی جدی و خشن بود روبه شیشه ها تهیونگ تا منو دید ک با پتی تو بغلم دارم نگاهشون میکنم سریع دور زد سمت همون پسر جدی و باز منو دید فک کنم فهمیدم اون کیه یونگی و صاحب این گلدن وقتی اومدم باز یونگی رو ببینم دیگه تو جاش نبود یکم قدمو بلند کردم ک ببینم کجا رفت ک یهو از بغل عمارت بادوتا بادیگارداش داشت میومد سمتم ترسیدم سریع گلدنو گذاشتم زمین
و پتی بدون هیچ حرکتی کنارم ایستاد وقتی رسید جلومون و گلدن و صدا کرد
_پتی!!
پتی اول منو نگاه کرد و بعد رفت سمت یونگی یکم نوازشش کرد و بعد سرشو بالا گرفت و با جدیت نگام کرد
_یادم نمیاد همچین کسی رو تو عمارتم استخدام کرده باشم
صداش به قدری سرد و.خشن بود ک موهای تنم سیخ شد و دستاموبهم مالیدم تا یکم گرمم شه و بعد گفتم
+من پارک جیمینم...پزشک دامپزشکی
_واسم مهم نی کیی چرا اینجایی؟؟!
چی میگفتم اگه میگفتم گلدنتون مریض بود داشت میمیرد ک اونا تو دردسر میوفتادن اگه میگفتم همینجوری اومدم شک میکرد وقتی دید حرف نیمزنم سرشو نیمه کرد و برگردوند سمت کسس ک سمت چپش بود و گفت
_فک کنم مرده بودی یون ک بدون اینکه تو بفهمی یکی اومده تو عمارت پیش خانوادم ها!!!
یون بدبخت سرشو انداخت پایین و گفت
_رئیس من درگیر کارای عمارت اصلی بودم
یونگی پوزخند زد و گفت
_عالیه ببین زندگیم دست کیه
انگشتشو اورد بالا و گرفت سمتم
_اگه همین الان نگی واس چی اینجایی فک نکنم صبو ببینی شیر فهمه؟
با سرم تند تند تایید کردم و گفتم
+ببخشیدا مث اینکه گلدنتون یکم بیحال بود منو اوردن باهاش بازی کنم و مواظبش باشم تاحذلش بهتر شه من خودمم کسی رو نمیشناسم چند ساعتی هست اومدم اونجا ببخشید
نگام کرد و دور زد و رفت پتی برگشت پیشم و کنارم رو پله ها نشست همونجوری رفتنشو نگاه میکردم ک حواسم رفتسمت خونه ک تهیونگ با نگرانی نگام میکرد و وقتی دید میبینمش روشو برگردوند و یونگی با اون دوتا یارو وارد شدن
من تا حالا کسی تو عمرم ندیده بودم انقدر جدی و خشن باشه به قول جین هرکی دور بر من همشون بو وانیل میدن از بس مهربونن این چرا اینجوری بود؟؟؟ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ممنونم ک همراهمید 🫂🪷🫶🏻
@miniminiha تلگرام
STAI LEGGENDO
peti peti
Fanfiction#Fiction زندگی همیشه ثابت نی زندگی دچار نوسانات من بزرگ ترین خلافم اینه ک چندتا غذا باهم بدم به عسلی ولی به نظرتون واس اینکه یه باند خوب و کار بلد داشته باشی نیاز داری چند نفرو دور خودت داشته باشی؟؟؟؟ °name:#petipeti °Genre:رمانتیک،اسمات،ایجپلی،م...