نزدیک شروع عملیاتی بود ک چندین سال بود یونگی و منو جیمین واسش برنامه ریخته یودیم و واسش تلاش کرده بودیم حالا ک جیمین یادش نمیومد و از برنامه کنار رفته بود منو یونگی بودیم ک باید همه چی رو اوکی میکردیم اخر وقت بود ک پیام به گوشیم اومد "بیا بار"از طرف یونگی بود میدونستم کجا باید برم با همون لباسام راه افتادم سمت اتاقش و از گوشه اتاق سوار اسانسور شدم و کد بار رو رو کیبرد زدم و ایستادم بعد از چند دیقه تو طبقه -2 ایستاد و اومدم پایین یونگی و جیهوب و لینهو روی میز بار خیمه زده بودن و میز و تو سکوت داشتن فکر میکردن نزدیکشون ک شدم همشون توجه شون به ما جلب شد سرشونو بلند کردنو نگاهم کردن
+سلام ....وقت قعطه الان باید.
_بسه بشین جلسه اگه فوری نبود نمیگفتم بیایید بشین الان میان بقیه ام
هیچی نگفتم و صندلی رو کشیدم عقب و نشستم لیوان ویسکی رو جلوم گذاشتن و تا اومدم نزدیک لبم کنم در باز شد و نامجون و جین با دوتا از بادیگارداشون وارد شدن و دور تا دور میز نشستن و بعد از یه حال و احوال مختصر و مفید رفتم سر اصل مطلب قراره بود یکی رو پیدا کنن جا جیمین ک با یونگی بره ولی کسی نبود و من گفتم
+نظرتون چیه ک با خودش بازم حرف بزنید انقدر گیج نیست ک نفهمه میتونه تو این ماموریت باشه و بعدش ازادیشو بهش بدی برگرده سر کارش پیش جین ها؟!
جین لباشو جمع کرد و گفت
_من چیزی نمیگم نامی و یونگی باید تصمیم بگیرن
خوبه هیچوقت تعقیر نمیکنه همه کارس ولی جلو جوری جلوه میده انگار هیچ کارس نامجون بدون اجازش اب نمیخورد بعد حالا میگفت من نمیدونم منتظر نشسته بودیم تا یونگی به نتیجه برسه ک یهو در اسانسور باز شد جیمین با موهای ژولیده و تیشرت لانگش و شورتک مشکی تا زانوش همونجوری ک چشاشو میمالید داشت میرفت سمت دیوار و ما همه تو سکوت داشتیم نگاهش میکردیم وقتی به دیوارخورد تازه چشاشو باز کرد و دورو برش رو نگاه کرد وقتی ماهارو دید چشاش باز شد و با تعجب نگاه میکرد و سریع دویید سمت جین و بغلش کرد و گفت
_واااای جین هیونگ تو اینجا چیکار میکنی !؟
وقتی دید جین هیچی نمیگه دور زد و دونه دونه هممونو دید و رو یونگی قفل شد و سریع سرشو انداخت پایین و گفت
_ببخشید بد موقعه اومدم
اومد بره ک صدای نامجون تو جاش خشکش کرد
_چحوری اومدی پایین؟!
یکم من من کردو گفت
_با این ....چیز....اسانسور...
نامجون از جاش بلند شدو گفت
_از کجا میدونستی اونجا اسانسوره ؟!
جیمین شرشو گرفت بالا و گفت
_بخدا به کسی نمیگم اینجا اومدم من یهویی .....
یبار دیگه در اسانسور باز شدو اینسری جانکوک خودشو پرتاب کرد وسط سالن و روبه جیمین گفت
_کجا رفتی داشتم میومدم باهم بریم اب....
هممونو دید و وایستاد نامجون عصبی دور زد سمت ما و به هممون توپید
_این مسخره بازیاتونو هر وقت جمع کردید بیایید حرف بزنید راجب ماموریت با وجود اون خرچوش و این جوجه کوچولو ک گیجه و بهش شک دارم نمیشه کاری از پیش برد
جیمین نامجونو نگاه کرد و دور زد سمت ما جانگوک اروم از پشت سرشون اوحد و وایستاد ور دست من و اروم با ملایمت لبخند میزد یونگی از جاش بلند شدو دستشو گذاشت رو شونه جیمین و برش گردوند سمت خودش و بهش گفت
_ببین جیمین اگه بگی چجوری تونستی بیای پایین همه چی راجب عکسا میگم باشه؟!
جیمین یکم فکر کرد و لبو لوچشو جمع کرد و بعد گفت
_باشه باشه میگم ....چند وقت پیش ک اساسمو اوردم وسایل زیاد بود تو فکر این بودم وسایلمو بزارم یمونه پایین و فک کردم در زیر پله کمد بازش کردم دیدم اسانسور و منم خوشحالم وسایلم رو بردم بالا و بعدش دیگه یادگرفتم همش با اون میرفتم میومدم تا اینکه الان سوارش شدم اومدم اینجا بخدا همش همین بود
از جام بلند شدم و رفتم سمتش و گفتم
+مطمعنی چیزی نزدی؟عددی چیزی؟!
نگام کردو.گفت
_نه بخدا خودش اومد
برگشتم سمت کوک
+تو چجوری اومدی ؟؟؟
چشاشو گرد تر از حالت معمول کرد وگفت
_من....من دنبال این اومدم
با دستش جیمینو نشون داد جیمین با حرص گفت
_از جون من چی میخای اخه ولم کن ببینم اینجا چخبره
از بین یونگی و نامجون رد شد و اومد سمت میز نقشه وسط میز رو ک دید سریع خم شد رو میز و گفت
_ من اینجارو میشناسم
همه همدیگرو نگاه کردن ویونگی سریع کنارش ایستاد و گفت
_کجاس میتونی بگی؟!
جیمین کوک و نگاه کردو گفت
_یادته واس طرح و وسایل تو باهم رفتیم یه مغازه خیلی بزرگ؟!
کوک یکم فکر کردو و گفت
_خب خب یادمه اون مغازه واس خاندان یین چطور؟!
جیمین یکم فکر کردو بازخم شد رو میز و یه جایی رو اشاره کرد و گفت
_حس میکنم اینجا بودم و حس میکنم با امممم نمیدونم یادم نی ولی حس میکنم وجب به وجب اینجارو بلدم کوکی مطمعنی با تو نرفتم؟!
کوک سرشو تکون دادو گفت
_نه والا من فقط باهات تومغازه بودم جای دیگرو ندیدم و این نقشه ام اصلا شبی مغازه نی
نامجون میزو دور زد و کنار دست جیمین ایستاد ونگاهش کرد و اروم جوری ک جیمین و تحت تاثیر قرار بده گفت
_میتونم ازت یه چی بخام جیمین؟!
جیمین با جدیت نگاهش کرد و یه لحظه حس کردم همون جیمین وحشی و جدی خودمونه ولی حیف ک نبود
_بله حتما بفرمایید
_ببین ازت میخام چشاتو ببندی و جیزی ک من میگم و تصور کنی میدونم کارت درسته تو این کار پس اوکی؟!
_من نمیدونم باید چیکار کنم ؟!
اینسری یونگی بود ک گفت
_جیمین میتونی خب فقط تمرکز کن
جیمین سرشو تکون داد و ایستاد و نامجونو نگاه کرد جیهوب سریع واسش یه صندلی گذاشت و نشست روش و چشاشو بست و بعد اروم گفت
_بریم
نامجون میزو دور زد و شروع کرد صحبت کردن وگفت
_از در حیاط میپری تو...
_میپرم نمیتونم مـــ
یونگی بین حرفش پرید
_نامجون نگفت میتونی یا نمیتونی هرچی میگه رو.تصور کن زود باش مینی
یه لحظه حس کردم لب های جیمین کش اومدن و لبخند یواشی زد و بعد باز خودشو جمع کرد و نامجون شروع کرد
_از کناری ترین قسمت باغ جوری میری جلو ک اگه جسمت نباشه فک میکنن چیزی نیست اونجا بعد از 100قدم ک جلو میری دست راستت یه زاه پله اس ک میره پایین میبینیش؟!
و ما با اینکه میدونستیم جیمین همون جیمین نیست اصلا توقع نداشتیم حرف بزنه ولی حرف جیمین همرو میخ خودش کرد
_اره میبینم نسبت به قبل تمیز تره در پایین بازه برم
هممون از جامون بلند شدیم نامجوندستاشو زد رو سرش و باز ادرس داد بهش
_اره اره از پله ها برو پایین تنها راه ورودی همیشه باز همینه ....یه در ته انباره میبیینیش؟!
_اهوم
_میتونی باز کنیش؟!
_چیزی اینجا نیست ک بشه باز کرد ولی میتونم از پنجره اشپزخونه برم تو اومدنی پایین دیدم بازه
نامجون سوالی یونگی رو نگاه کرد و وقتی تعجب یونگی رو دیدیم مطمعن شدیم از چیزی خبر نداره منو کوک ک مات جیمین بودیم و نامجون سریع به خودش اومد و گفت
_اره اره برگرد بالا از پنجره برو تو
چند دیقه سکوت شد و بعدش جیمین گفت
_اشپزخونه کسی نیست ولی پنجره بازه چرا؟!
_تو با ایناش کاذی نداشته باش برو جلو از اشپزخونه کـ....
_میشناسم اینجارو کجا میخای بری مونجی؟
اینسری جین ام از تعجب چشاشو درشت کرده بود و جای نامجون گفت
_هیچی برگرد پیشمون
جیمین اروم چشاشو باز کرد سری پریدم جلوشو گفتم
+یادته الان کجا بودی؟؟!
خندید تو صورتم و گفت
_تهیونگی میدونم کجا بودم این چه سوالیه
نامجون میزو دور زد و گفت
_منو چی صدا کردی ؟!
جیمین چشاشو ریز کردو گفت
_مونجی ....بدت میاد نگم؟!
همه داشتیم قاطی میکردیم جیهوب جلو اومد و گفت
_جیمین میتونی بگی چجوری اینکارو کردی منظورم ....منظورم کنترل روح و جسمته؟!
_نمیدونم جیهوب ولم کن حالا
نامجون متفکر جیمین و نگاه کرد و بلند روبه همه گفت
_بسه دیگه برا امشب کافیه بقیشو بعد ا صحبت میکنیم هنوز تا عملیات خیلی مونده
همه از جامون بلند شدیم و احترام نظامی گذاشتیم و دور زدیم دست کوک رو گرفتم تو دستم و اروم اروم رفتیم سمت اسانسور جیمین با جیهوب حرف میزد و یونگس با لینهو هم قدم بودن ولی تمام حواسش پی جیمین بود میدونستم هنوزم بهش فکر میکنه و نمیتونه دوریشو تحمل کنه ولی خب مجبور بودیم همگی نمیتونستیم چیزی بگیم هنوز دادو فریاداش یادمه اون روزای اخر ک اینجا بود چقدر اذیت میشد حتی لحظه ایی هیچی از گذشته یادش نیومد و یونگی تصمیم گرفت ک بفرستتش بره چون نمیخاست زجرش بده کسی رو ک قد جونش میخاستتش رو ولی یونگی عوض شده بود خیلی همگی تو اسانسور بودیم و سکوت دلخراشی کل فضارو گرفته بود تنهاجیزی ک باعث میشد دلم بخاد زودتر برسیم بالا کوک بود ک انگشتامو تو دستش گرفته بود و داشت ریز ریز نوازشش میکرد دلم میخاست زودتر برسم بالا من ادمی نبودم ک دنبال رابطه طولانی مدت باشم واسم همه چی زود گذر بود میدونستم بعد یه مدت ازش خسته میشم و ولش میکنم ولی دلم میخاست تو این تایم ک پیشمه ازش نهایت استفاده رو ببرم
وسط اتاق یونگی در باز شد و همه پیاده شدیم روبه جیمین گفتم
+چرا اونموقعه عقلت نکشید ک اینو بزاری وسط سالن چرا باید از اتاق یونگی در بیاییم
جیمین ک نمیدونست چی میگم همینجوری نگاهم کرد ولی یونگی جاش گفت
_اونموقعه فکر نمسکرد یکی مث تو 24 بخاد بالا پایین کنه این واس خودمون دوتا بود شماها عمومیش کردید
خندیدم و کوک ک یکم بیحال و شلو ول بودو بلند کردم و بغل گرفتم و داد زد و من دوییدم دو اتاق و با همون سرعت پرت شدیم رو تخت
ESTÁS LEYENDO
peti peti
Fanfic#Fiction زندگی همیشه ثابت نی زندگی دچار نوسانات من بزرگ ترین خلافم اینه ک چندتا غذا باهم بدم به عسلی ولی به نظرتون واس اینکه یه باند خوب و کار بلد داشته باشی نیاز داری چند نفرو دور خودت داشته باشی؟؟؟؟ °name:#petipeti °Genre:رمانتیک،اسمات،ایجپلی،م...