پارت32

13 4 0
                                    


آفر صورت زیبای پریسا رو با دست هاش قاب میگیره و اشک هاش رو پاک میکنه.
حالا میتونست اون احساسات عجیب رو درک بکنه.
اون پذیرفته بود... خودش رو با تمام اشتباهات،
ضعف ها، ترس ها و کمبود هاش پذیرفته بود و جرات اعتراف به اونهارو پیدا کرده بود.
اون پذیرفته بود و حالا میتونست برای بهتر شدن تلاش بکنه.

نگاهش بی اختیار به چشم های آناهیتا خیره میشه و ریشه های احساسش بیش از پیش توی قلبش پیشروی میکنن.
اون حالا باز هم دلیلی داشت برای دوباره و دوباره دوست داشتن اون دختر!
لبخند محوی میزنه و نگاهش رو اینبار معطوف چشم های لبریز از اشک پریسا میکنه:
_ راستش هنوز مطمئن نیستم کاملا تونسته باشم خودم ببخشم.

دست پریسا رو در دستش میگیره و آستینش رو بالا میده.
پشت لایه ای اشک به جای سوختگی روی سائد دستش نگاه میکنه و آرام دستی روی اون میکشه.
پریسا با بغض خیره به چشمان شرمگینش میشه که آفر خم میشه و آرام بوسه ای روی زخم دستش میزنه:
_پریسا من ببخش.
ببخش که بخاطر من مجبوری همیشه لباس آستین بلند بپوشی و زخمت پنهان کنی.
ببخش که بخاطر ضعیف بودن من آسیب دیدی.
من ببخش.... چون نتونستم اونقدری که تو برام خواهری کردم برات برادر خوبی باشم.

سرش رو بالا میگیره و با شرمندگی ادامه میده:
_بچه ها من حتی برای شما هم نتونستم دوست خوبی باشم.... ممنونم که با همه اخلاقای گندم هنوزم پشتمید.

پریسا شوکه شده به آفر نگاه میکنه...اون‌ چطور میتونست همچین حرف هایی رو بزنه وقتی حتی بیشتر از یک برادر خونی هواش رو داشت و بهش احساس امنیت می‌داد؟
دستان آفر رو میگیره و با صدایی لرزان لب میزنه:
_آفر تو همیشه بزرگترین حامی من بودی.... آغوشت همیشه برام امن ترین جای دنیا بوده.... آفر تو فقط برادرم نبودی، تو بهترین دوستم بودی.
تو برای هممون بهترین رفیق بودی.

بعد از مدت ها، آفر لبخند میزنه، لبخندی که چشم هاش هم باهاش همراهی میکنه و قلبش از اون لبخند سرشار میشه.
پریسا رو در آغوش میکشه و بوسه ای روی موهاش میزنه که آرتا با بغضی که سعی در پنهان کردنش داشت سمتشون میره و هردوی اونها رو در آغوش میکشه:
_نفله اگر تو نبودی کی میخواست گندای من لاپوشونی کنه که الان اینجوری زر میزنی؟
تو دوست بدی بودی؟
اگر فقط یکبار دیگه این زری که الان زدی رو جایی بزنی میکنمت توی گور و با دستای خودم روت خاک میریزم!

آتوسا که دلتنگ این آغوش های همگانی شده بود ، سمتشون میره و خودش رو تو آغوش اونها جا میده:
_مهمتر از همه... کی دیگه میخواست جلوی این آرتای اسکل بگیره که کیکای من غارت نکنه؟!

آفر که بیشتر از هر وقت دیگه‌ای احساس خوشبختی میکرد، آروم میخنده و دست هاش رو دور اونها سفت تر میکنه که تور از روی کابینت پایین میپره و همونطور که سمتشون میره گلایه میکنه:
_نامردا بغل همگانی بعد این همه سال اونم بدون من؟

با همه تضاد ها دوستت دارمWhere stories live. Discover now