_وی هم... فعلن اینجا میمونه....
_چی؟؟؟؟؟؟؟
هیاهوی عظیمی از نواهای حیرت زدهی اساتید بالا گرفت... تعجبی آغشه به خشم در صدای ناراضی تک تکشان موج میزد و حتا، نگاه گیونگجو هم مشتاق بنظر نمیرسید....
اخمی ظریف از دستور غیرمنتظرانهی پدرش بر چهره اش نشسته بود و در سکوت تنها اتفاقات را تماشا میکرد.تهیونگ شکه بود... باور نمیکرد حرفی که از دهان پدربزرگش خارج شده است را درست شنیده است یا خیر؟؟؟ او واقعن میخواست فردی غریبه به نام وی در عمارت اصلی بماند؟؟؟؟ اما چرا؟
تمام صداهارا به خوبی میشنید اما نگاهش همچنان به دهان جیونگمین خیره بود._منظورتون چیه قربان؟؟؟؟؟ اینجا بمونه؟؟؟؟؟ این چطور ممکنه؟؟؟؟؟؟
_این پسر نه حتا هویت مشخصی داره و نه جادوی نوری..... هیچکس بدون جادوی نور حق نداره تو عمارت بمونه قربان. این قانونه!!!!!
با جمله آخری که یکی از اساتید با فریاد بیان کرد، گره ای عمیق بر ابروهای جیونگمین خورد.
صدای ضربه های قدرتمند عصای یشمی اش بر زمین سالن پیچید و تمام زمزمه های دیگر را خاموش کرد.
با صلابت قدم برداشت و در مقابل استاد نشسته بر مبل قرمز رنگ، ایستاد... نگاهش را در نگاه لرزان او قفل کرد و با خشمی نهفته به آرامی غرید:_قانون؟؟؟ تنها قانون این عمارت منم استاد وو.....
سپس رو به تمام اساتید دیگر، با صدایی رسا ادامه داد:
_این پسر همین الان ثابت کرد میتونه از تمام شماها توی این تحقیقات کارآمد تر باشه.... و ما برای استفاده کردن از دانش و اطلاعات اون نیازی به دونستن پیشینه خانوادگیش نداریم....
پس لازم میبینم تا بعد از مشخص شدن شرایط مهرگان، اون اینجا بمونه و تو پیدا کردن دلیل رفتار تاریکمه ها کمک کنه....تهیونگ سردرگم بود... تمام جهان دور سرش میچرخید و مغزش از شدت فشار وارده نبض میزد... مشت های فشرده اش به سفیدی میزد و دهان نیمه باز و پلک های ثابتاش، نهایت حیرتزدگی اش را به نمایش میگذاشت.
واقعی بود؟؟؟؟
اتفاقی که همین الان در جریان بود... بحث برای ماندن او در عمارت اصلی حقیقی بود؟؟؟؟
او باید در مقابل این اتفاق چه واکنشی نشان میداد؟؟؟؟ خوشحال میشد؟ میترسید؟
باید خطر و ترس را به جا میخرید و قبول میکرد بماند؟ یا اینکه دوباره همهی احساساتش را پشت سر رها میکرد و به دهکدهی حاشیه، به کنج امن خودش بازمیگشت؟؟؟جونگکوک در تمام مدت واکنش های پسر را با دقت نظاره میکرد.... و از این نظاره... نم نمک اخمی میهمان چهره اش میشد....
ESTÁS LEYENDO
𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖 ₖₒₒₖᵥ
Fanficداستانی، اَز فَرامُوش نَشُدَنی هایِ سَرزَمین مِهرِگان... حِکایَت آرام گِرفتَن دِل هایِ آشُفته از دِلتَنگی ها وَ؛ جَنگ هایِ نابِسامانِ اِحساسات مَنطِق دار... نَغمِه هایی جان گِرِفته اَز دِل عِشقِ خاکِستَری بَرخواستِه اَز میانِ سیاهی و روشَنی روزِگار...