تلویزیون

338 62 58
                                    


جونگکوک شروع کرد به لمس کردن دست غریبه بلکه اتفاقی بیفته وبتونه تا یونگی نرفته حرفش رو بهش ثابت کنه ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. با شنیدن صدای بسته شدن در فهمید که یونگی رفته.
بلند شد و داد زد "یونگی! وایسا!" و همین که اومد دنبال یونگی بره چیزی به پاش پیچید و زمین خورد.

وقتی به پایین نگاه کرد پیچکی رو دید که دور پاهاش حلقه زده بود. با نگاهش سر دیگه پیچک رو دنبال کرد و به دستای مرد غریبه رسید.

چشماشو تنگ کرد و فکش رو به هم فشرد "تو عمداً این کار رو کردی! تو عمداً خودتو نشون ندادی!" متهمانه به سمت غریبه فریاد زد. مرد سر پیچک رو رها کرده بود و دوباره داشت بستنی‌شو لیس می‌زد. چشمای معصومش به جونگ کوک خیره شده بودند. البته که جونگکوک دیگه گول معصومیت اون چشما رو نمی‌خورد.

"اصلاً به درک! برام مهم نیست تو کی هستی. دمتو بزار رو کولتو و هِری! از خونه من برو بیرون" اینو گفت و رفت سمتش، یقشو از پشت گرفت و بلندش کرد. مرد غریبه نفسشو با شوک بیرون داد و به دستی که یقش رو گرفته بود چنگ زد. اول به جونگ کوک نگاه کرد و بعد به پاهای لرزون خودش. یه‌کم پاهاش رو تکون داد و صدای عجیبی از دهنش بیرون اومد. معلوم بود هیجان زده شده. دهنش از شدت تعجب باز شده بود. حالا داشت با شوق و اشتیاق بیشتری پاهاشو تکون می‌داد.

اون لبخند مستطیل شکل خیلی بانمک بود و البته احمقانه. مرد جوری به وجد اومده بود و به تکون دادن پاهاش می‌خندید که انگار اتفاقی که داره می‌افته از عجایب هفتگانه جهانه و البته که جونگکوک خودش رو برای داشتن این افکار بازخواست کرد.

"عاو اوو اییی اووو" صداهای نامفهومی از دهنش بیرون می‌اومد و معلوم بود خودش داره با خودش حال می‌کنه.

"دنبالم بیا" اینو گفت، یقه مرد رو ول کرد و راه افتاد. همینکه جونگکوک ازش فاصله گرفت جیغ و فریاد مرد غریبه به آسمون رفت، پاهاش رو تو جهات مختلف می‌گردوند تا بلکه بتونه تعادلش رو حفظ کنه. آخر سر بازوهای جونگکوک رو گرفت، یه نفس راحت کشید و بعد شروع کرد سر جونگکوک فریاد زدن: "عاوو اووو اییی راووهههس!!"
"الان سر من داد زدی؟"
"عااا اووو اوووک!" مرد غرید و با اخم بهش خیره شد.

"همینطوری بی هوا آوار شدی خونه من، داری بستنی که مال من بوده رو می‌خوری و بعد تازه سرم داد می‌زنی و بهم چشم غره میری!؟ فکر کردی کی هستی؟"
جونگ کوک دندوناشو به هم فشرد و سعی کرد دست‌های مرد رو از دور بازوهاش باز کنه ولی نه تنها مشتای مرد محکم‌تر شد بلکه خودش رو هم بهش نزدیک‌تر کرد و بعد تو چشم به‌هم‌زدنی با دست و پا آویزون جون کوک شد.

"وات د فاعک! میمونی چیزی هستی؟" جونگ کوک با لحن تندی مؤاخذش کرد. مرد غریبه سرشو توی گردن جونگکوک مخفی کرد و نالید.
"اوه پس خجالت کشیدن هم بلدی! اوووخ!! عوضی!" غریبه بازوش رو گاز گرفته بود و فریاد جونگکوک به هوا رفت.

تو منو دیوونه می‌کنی!Where stories live. Discover now