شمشیر چوبیو انداختم و خیره به پسرک روبه روم جیغ کشیدم
" بابا بابایی این عوضی منو زددددد "صدای قدمای سریعی که بهم نزدیک میشد و میشنیدم ولی اهمیتی ندادم عوضش با تمام قدرت به جیغ کشیدنم ادامه میدادم
اون چطور جرئت کرده بود منو بزنهپدرم بهم نزدیک شد و دستمو که محکم روی چشمام فشار میدادم پایین اورد
" چیشده پسرم؟ چرا جیغ میکشی "
با حرفایی که پدرم زد برای بار هزارم جیغ گوش خراشی کشیدم و انگشت اشارمو گرفتم سمت پسری که رو به روم ایستاده
" اون منو زد بابا ... با شمشیرش میخواد منو بکشه "
.
.
.
" تو خیلی خوبی میخام هروقت بزرگ شدم باهات ازدواج کنم "
پسر" از کجا میدونی من خوبم؟ "
" میدونم دیگه ... تو حق نداری با کسی ازدواج کنی من همسرتمیشم
من حتما همسرتمیشم"
.
.
.
.سنگجلوی پامو با تمام قدرت شوت کردم توی جنگل
تا حد مرگعصبیمکردهاین روستای عجیب و ادمای عجیبترش مهم نیستن ولی اون مردک با اون پوست سفید رنگ و بی نقصش چشمای درخشان و بینی کشیدش .. رایحه لنتی که یه بار بیشتر نتونستم بوش کنم .. حس ارامش کوفتی که وقتی نزدیکشم دارم اینحس اشنایی که دارم و دیوونممیکنه
نیشخند گوشه لباش
بیشتر از همه رو مخمه" کی رو مخته؟ "
با صدای فرد نااشنایی ترسیده قدمی به عقب برداشتم
بیا روستا جنم داره" من جن نیستم "
" لعنتی میتونی ذهنمم بخونی ؟ "
مثل یه اشراف زاده اروم و متین خندید
دندونای براقش محوم کرده بود
" نه .. بلند بلند فکر میکردی
حالا بگو ببینم اونی که جزییتات صورتشو انقدر دقیق حفظی کیه؟ معشوقت؟ چون باهاش دعوا کردی رو مخته؟ "با کشیدن نفس عمیقی سعی کردم به اعصابم مسلط بشم ولی بدتر اب دهنم پرید گلوم و به سرفه افتادم
حالا یادم اومد
این ژوچنگ همسر هایکوان بود که روز اول توی روستا بهم معرفیش کردنولی دیگه ندیده بودمش
" اوه خوبی ؟ "
" ت... ت .. تو چی میگی ؟ "
دوباره لبخندی به نرمی شبنم صبحگاهی زد و دندونای صافشو بهمنشون داد
اوه خیلی جذابه پسر!
ناخوداگاه زمزمه ای از دهنم پرید که بلافاصله خنده هردومون بالا گرفت
" لعنتی اگر الفا بودمحتما میگرفتمت "
بعد از خندیدن دستشو سمتم دراز کرد
YOU ARE READING
HINATA_روبه خورشید
Fanfictionکاپل:ییژان (ییبو تاپ) ژانر: رمنس،فلاف، امگاورس، تاریخی .. وقتی که خورشید از سمت شرق طلوع میکنه ، هنگامی که اغوش گرمشو بر روی قله های دور دست باز میکنه و نسیم صبحگاه سبزه هارو به رقص درمیاره ؛ من اونجا خواهمبود ... #Yizhan #fictional ✨