پارت سوم

19 7 0
                                    

شمشیر چوبیو انداختم و خیره به پسرک روبه روم جیغ کشیدم
"  بابا بابایی این عوضی منو زددددد "

صدای قدمای سریعی که بهم نزدیک میشد و میشنیدم ولی اهمیتی ندادم عوضش با تمام قدرت به جیغ کشیدنم ادامه میدادم
اون چطور جرئت کرده بود منو بزنه

پدرم بهم نزدیک شد و دستمو که محکم روی چشمام فشار میدادم پایین اورد

" چیشده پسرم؟ چرا جیغ میکشی "

با حرفایی که پدرم زد برای بار هزارم جیغ گوش خراشی کشیدم و انگشت اشارمو گرفتم سمت پسری که رو به روم ایستاده

"  اون منو زد بابا ... با شمشیرش میخواد منو بکشه "
.
.
.
"  تو خیلی خوبی میخام هروقت بزرگ شدم باهات ازدواج کنم "
پسر"  از کجا میدونی من خوبم؟ "
" میدونم دیگه ... تو حق نداری با کسی ازدواج کنی من همسرت‌میشم
من حتما همسرت‌میشم"
.
.
.
.

سنگ‌جلوی پامو با تمام قدرت شوت کردم توی جنگل
تا حد مرگ‌عصبیم‌کرده

این روستای عجیب و ادمای عجیبترش مهم نیستن ولی اون مردک با اون پوست سفید رنگ و بی نقصش چشمای درخشان و  بینی کشیدش .. رایحه لنتی که یه بار بیشتر نتونستم بوش کنم .. حس ارامش کوفتی که وقتی نزدیکشم دارم این‌حس اشنایی که دارم و دیوونم‌میکنه
نیشخند گوشه لباش
بیشتر از همه رو مخمه

"  کی رو مخته؟ "

با صدای فرد نااشنایی ترسیده قدمی به عقب برداشتم
بیا روستا جنم داره

"  من جن نیستم "

"  لعنتی میتونی ذهنمم‌ بخونی ؟ "

مثل یه اشراف زاده اروم و متین خندید

دندونای براقش محوم کرده بود

"  نه .. بلند بلند فکر میکردی
حالا بگو ببینم اونی که جزییتات صورتشو انقدر دقیق حفظی کیه؟ معشوقت؟ چون باهاش دعوا کردی رو مخته؟ "

با کشیدن نفس عمیقی سعی کردم به اعصابم مسلط بشم ولی بدتر اب دهنم پرید گلوم و به سرفه افتادم

حالا یادم اومد
این  ژوچنگ همسر هایکوان بود که روز اول توی روستا بهم معرفیش کردن

ولی دیگه ندیده بودمش

" اوه خوبی ؟ "

"  ت... ت .. تو چی میگی ؟ "

دوباره لبخندی به نرمی شبنم صبحگاهی زد و دندونای صافشو بهم‌نشون داد

اوه خیلی جذابه پسر!

ناخوداگاه زمزمه ای از دهنم پرید که بلافاصله خنده هردومون بالا گرفت

" لعنتی اگر الفا بودم‌حتما میگرفتمت "

بعد از خندیدن دستشو سمتم دراز کرد

HINATA_روبه خورشیدWhere stories live. Discover now