my half brother

201 28 0
                                    

part50

روبروی در خونه وایساده بودم... دستمو مردد به سمت زنگ بردم اما دوباره به سمت خودم برگردوندم... هوف کلافه ایی کشیدم و در آخر دلمو به دریا زدم و تا دستمو به سمت زنگ بردم همون موقع در خونه باز شد و بعد با دیدن جونگکوک شوکه بهش نگاه کردم و دستم رو هوا موند

ویو جونگکوک

تا درو باز کردم با دیدن جیمین قلبم شروع به تند زدن کرد..با دلتنگی به کل اجزای صورتش نگاه کردم رنگش پریده بود و نسبت به سه هفته پیش لاغر تر شده بود با چشمای درشتو کشیدش نگاهم کرد و بعد سرشو پایین انداخت و با صدایی لرزون گفت
_س..سلام
همون موقع بدون توجه به موقعیت قدمی به جلو برداشتم و بعد دستمو دور شونش حلقه کردم و سرشو به سینم فشار دادم و اروم دم گوشش گفتم
_دلم برات تنگ شده بود...

ویو جیمین

با شنیدن صدای بمش کنار گوشم لرزی کردم و پیرهنشو تو دستم مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم و عطر تنشو وارد ریه هام کردم اما به سختی ازش جدا شدمو گفتم
_خانم جئون خونست؟
_جیمین؟
_خانم جئون خونست یا نه
_اوما خونست...اما
بدون هیچ حرفی از کنارش رد شدم که دستمو گرفت و به سمت خودش برگردوند و با ناراحتی گفت
_تو..دلت برام تنگ نشده بود؟
نگاهی به چشمای گردو مشکیش انداختم و تو دلم گفتم
دلم برای همچیت تنگ شده بود برای صدات برای نگاهت اما..
_لطفا...میخام با خانوم جئون حرف بزنمو برم
_بری؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم دستمو از تو دستش دراوردم که همون موقع اوما از اتاقش اومد بیرون....با دیدن صورتش بغض عجیبی تو گلوم پیچید.. اون دیگ شبیه مادر بچگیام نبود..اون زن برام ناشناخته بود...اما چشماش. تنها چیزی بود که اشنا بود تنها یادگاری از صورتش..مثل قبل گرمو مهربون...با شنیدن صدای لطیفش به خودم اومدم
_جیمین.. عزیزم.. اومدی.. لطفا.. لطفا بیا اینجا بشین و روبه جونگکوک گفت
_کوک عزیزم میشه برامون قهوه درست کنی
_من چیزی نمیخورم...اومدم که حرف بزنم
_باشه.. پس.. پس بیا اینجا بشین
و به مبل کنار خودش اشاره کرد که به سمتش رفتم و روبروش نشستم که با ناراحتی نگاهم کرد که گفتم
_گوش میدم...
همون موقع جونگکوک گفت
_پس من میرم که مزاحمتون نباشم و به سمت پله ها رفت که همون موقع اوما با صدای جدیش گفت
_توهم بیا اینجا
_اما
اشاره ایی به بغلم کرد که کوک به سمتم اومد و اروم کنارم نشست...

ویو جیسو

به قیافه معصومش نگاه کردم و بعد نگاهم به سمت دستای کوچولو و ظریفش رفت...هنوزم مثل بچگیاش هروقت استرس داشت لرزش دست میگرفت اما با کاری که کوک کرد لبخندی کوچیکی رو لبم شک گرفت...اروم دستشو روی دست جیمین گذاشت و دستشو تو دستای جیمین قفل کرد و فشار ارومی بهش وارد کرد که سرفه ارومی کردم که سریع دستاشونو از هم جدا کردن که گفتم
_خب.. چجوری بگم..از همون روزی که فرستادمت امریکا شروع میکنم..

kookmin (my half brother) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora