𖥔𝐏𝐚𝐫𝐭 8ྀ

141 23 45
                                    

Damn life, part 8

Jung kook view

اَههه تف توش
به قیافه جنی نگاه کردم. هنوزم منتظر شنیدن جواب از جانب من بود
_نمیشه اینبارو بچه باشی گول بخوری؟
ابرویی به معنی نه بالا انداخت،
_میگی چی شده یا نه؟
_معلومه که نه
در کمال ناباوری دستم رو کشید و به قفسه ها چسبوند و دستم رو ازپشت به کمرم رسوند و شروع کرد به کشیدن.
این دختر با نیم وجب قد چطوری همچین زوری داشت؟
_میگی یا نه؟
_نه!
دستم محکم کشید که اخم بلند شد،
_هییی از این شرایط خلاص شم اتفاقات خوبی برات نمیوفته کیم جنی
شروع کرد به خندیدن وهمین یعنی نصف زورش شوت شد رفت هوا. توی یه حرکت انتهاری جا هامون رو عوض کردم و صورتش رو به کمد چسبوندم .
_آخ ولم کن قبول نبود
_چرا تو اینکارو کنی قبوله من بکنم نیست؟
_تو منو خندوندی، بعدشم من بی دفاعم
مظلوم سرش رو عقب آورد و شروع کرد چندین بار چشم هاش رو به هم زدن تا مظلوم تر دیده بشه
خندیدم و عقب کشیدم.
_چقدرم خوب بلدی ادای مظلوما در بیاری
موهاشو به سمت بالا پرت کرد و با اعتماد به نفس بالا کمی خم شد.
_خیلی کار های دیگه هم بلدم
_البته هرکاریم کنی قیافت غلط اندازه
دستمو توی جیبم کرده.
_بهتر نیست بری سر کلاست؟
_باور کنم میخوای برم ؟ یا اینکه از جواب دادن میخوای فرار کنی ؟
لبخندم محو شد. با ناامیدی گفتم،
_راستش..شاید هردوش باشه!
_آها ،پ...
حرفش با دیدن تهیونگ ادامه نداد و به سر تا پای اون خیره شد که صورتش کمی از صورت من نداشت و داغون شده بود، با عصبانیت نگاهش رو از تهیونگ گرفت و رو بهم گفت،
_با تهیونگ دعوات شده؟
بلند تر فریاد زد،
_با توعم... میگم بهت با تهیونگ دعوات شده؟
خندیدم.
_تهیونگ؟ نه بابا...
_باشه اگه تو نمیگی از خودش میپرسم
_فکر نمیکنم جوابی از جانب اون دریافت کنی
_خواهیم دید
در کمال ناباوری داشت سمت تهیونگ میرفت، که دستش رو کشیدم.
_یااااا
_ها
_میخوای بری چیکار کنی؟
_میخوام فقط بهش نشون بدم جایی دیگه توی زندگیم نداره و اینکه دیگه تعقیبم نکنه
با دهن باز بهش خیره موندم. واقعا داشت میرفت سمتش.
_جنی بیخیال شووو
_ولم کن
جنی دستش رو از دستم بیرون کشید و با عصبانیت سمت تهیونگ رفت و روبه روش ایستاد. مثل همیشه پوزخندی زد و کشیده ای توی صورت تهیونگ زد.
_زدم که سرت تو کار خودت باشه و توی زندگی من سرک نکشی!
دست به سینه ایستاد و با همون لحن ادامه داد،
_دیگه به کوک نزدیک نشو
طعنه ای به تهیونگ زد و راهشو کشید و رفت. تهیونگ از کار جنی شوکه شده بود. هیچی نمیگفت و به جای خالی جنی نگاه میکرد.
یهو اول پوزخنده عصبی زد و بعد سرشو چرخوند و نگاه برزخی به من انداخت.
متقابلاً پوزخندی زدم و نگاهمو ازش گرفتم و سمت کلاسم راه افتادم.
همینطوری که داشتم راه میرفتم نگاهم به جیسو افتاد. نیم نگاهی به من انداخت سرشو به نشانه تأسف تکون داد.
از وقتی که برگشته بود حس میکردم خیلی مغرورانه رفتار میکنه. مدام درحال سرزنش کردن بقیه یا نصیحت کردنشون بود.
نگاهو ازش گرفتم و راهمو ادامه دادم!

𝐃𝐚𝐦𝐧 𝐥𝐢𝐟𝐞 ͭ ⷶ ͤ ᷠ ᷠ ͥ ͤDonde viven las historias. Descúbrelo ahora