My heart lost to your eyes

55 17 15
                                    

و چشمانت شروع ماجرا بود.... 

*************************

تازه از جنگ برگشته بود و هنوز فرصت نکرده بود استراحت کنه؛ اما با این حال پادشاه ازش خواسته بود تا به دیدنش بره. نمی‌دونست باهاش چیکار داره. هنوز به اقامتگاه پادشاه نرسیده بود که با شاهزاده سوم، وانگ ییبو، روبه‌رو شد. به پسر تعظیمی کرد و گفت:

سرورم. 

ییبو لبخندی زد و سرش رو به نشونه تعظیم پایین آورد. اون فرمانده بلند قدر بود و احترامش واجب. هرچند جان بهش گفته بود تعظیمی نکنه؛ اما مگه ییبو‌ می‌تونست احترامش رو نگه نداره؟ احترام فرمانده‌ای که برای کشور زحمت می‌کشید؟ لبخندی زد و گفت:

خوشحالم سالمید. جنگ چطور پیش رفت؟ 

جان با لبخند و حوصله جواب داد:

همه چیز خوب بود. تونستیم بخشی از سرزمین‌های تصرف‌شده توسط دشمن رو آزاد کنیم. 

ییبو لبخندی زد. از مرد فاصله گرفت و گفت:

مزاحمتون نمیشم. شنیدم پدرم قصد داره شمارو ببینه. توی جنگ‌های بعدی مراقب خودتون باشید. 

جان تعظیمی کرد و گفت:

به خاطر شاهزاده وانگ هم که شده مراقب خودم هستم. 

و بعد به دور شدن شاهزاده خیره شد. شکوفه درخت‌ها در حال پرواز بودند و بخشی از اون‌ها روی موهای بلند شاهزاده می‌افتادند. جان برای یک بار هم که شده دلش می‌خواست روی اون موها گل بذاره و تک‌تک تارهاش رو ببوسه. فرمانده واقعاً شیفته شاهزاده سوم شده بود.

*************************

وقتی به اقامتگاه پادشاه رسید، اجازه ورود خواست. بعد از قبول درخواستش، وارد اتاق شد و تعظیمی کرد. پادشاه با خنده با فرمانده صحبت کرد و ازش درخواست کرد بشینه. جان وقتی کنار امپراطور می‌نشست معذب بود. این همه توجه نسبت به خودش رو دوست نداشت. 

وقتی مرد کوزه مشروب رو به سمت فرمانده گرفت، جان سریع فنجان کوچکش رو برداشت و اجازه داد امپراطور پرش کنه. صدای پادشاه توی گوشش پیچید:

به خاطر موفقیت‌هات تبریک‌ میگم. 

جان یک نفس نوشیدنی رو سر کشید و بعد از تعظیم کوتاهی گفت:

فقط انجام وظیفه هست عالیجانب. 

مرد خندید و گفت:

به خاطر همین موفقیت‌هات می‌خوام بهت پاداش بدم. 

جان با تعجب به پادشاه نگاه کرد. فرمانده هیچوقت برای پاداش به جنگ نمی‌رفت؛ برای همین از این حرف خوشش نیومد. قبل از اینکه چیزی بگه، پادشاه با صدای نسبتاً بلندی گفت:

بیا تو عزیزم. 

جان به عقب برگشت و با دیدن شاهزاده دوم، سرش رو پایین انداخت. دختر پادشاه اینجا چیکار میکرد؟ دختر در فاصله نه چندان دوری از جان نشست؛ اما چیزی نگفت‌. امپراطور با خوش‌رویی گفت:

Sunflower's CollectionsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora