پارت چهارم

19 6 0
                                    

روی تپه سرسبزی بالای روستا بودیم
روستای کوچیک شورشیا حالا زیر پام بود و هایکوان و و ژوچنگ مثل کفترای عاشق چسبیده بودن به هم
" ییبو"
دست از برپا کردن چادر برداشت و بهم نگا کرد

از وقتی توی کلبه لال مونی گرفته بودم تا برسیم اینجاچیزی نگفتم
حس میکردم با خودم درگیرم
نصف وجودم میخواست باور کنه ییبو اون عوضیه که میگم
نصف دیگه وجودم و بخش زیادی از قلبم کشش زیادی بهش داشت به علاوه امگای احمقی که هروقت بهش نزدیک میشد از خود بیخود میشد

خودمو درک نمیکردم چه مرگمه

" کجا سیر میکنی امگا کوچولو ؟ "
دستشو که داشت مثل باد بزن جلوی صورتم تکون میداد پس زدم

" چرا اومدیم اینجا؟ "
چهرش سخت شد
چشمای براقش یخ بست و توی تاریکی به دور دست خیره شد
سوال بدی پرسیدم؟

به جای ییبو ، ژوچنگ دستمو کشید و گفت " بیا من بهت میگم "

ییبو" نه  .تو و هایکوان برید هیزم جمع کنید من باید با ژان حرف بزنم "

جو بینمون بهم ریخته بود اینو میفهمیدم
ژوچنگ همراه هایکوان از ما دور شدن و به قسمتای سراشیبی تپه رفتن
ییبو گفت " بشین ژان "

تا حالا چند بار اسممو به زبون اورده بود ؟ نمیدونم
روی تیکه سنگی کنارش نشستم
ییبو" امشب باید حواسمون چهار چشمی به روستای پایین رودخونه باشه "

" مگه چیشده؟ "

" خبردار شدیم قاصدی از پایتخت میاد که خبری برای کدخدای روستاشون داره "

" من نمیفهمم این چه ربطی به شماها داره ؟ "

" صبر کن حرفم تموم بشه "

با چنان تحکمی گفت که لال شدم

" پادشاه قراره حکم بده تمام دخترای روستاشونو بفرستن پایتخت. میخواد وقتی از سفر برگشت دخترارو به کشور خارجی پیشکش کنه "

" چ.. چی ؟ "

" آره درست فهمیدی . رییس گارد سلطنتی اگر بخوای میتونی همین حالا از تپه پایین بری و با قاصد به پایتخت برگردی "
از توی لباسش نشان یشممو در اورد و گرفت سمتم
یه نگاه به چشمای جدیش و یه نگاه به نشان یشم انداختم
مگه همینو نمیخواستم؟
پس چرا قلبم رضایت نمیده

" منتظر چی هستی ؟ "

اینبار صداشو برد بالا و تقریبا فریاد زد

" مگه همینو نمیخواستی ؟ مگه نمیخوای به پایتخت برگردی و به اون پادشاه منفور خدمت کنی ؟ چرا نمیری ؟ ها؟
نشان یشم کوفتیتو بگیر و همراه قاصد روستا برو پایتخت
دخترای ۹ تا ۲۰ ساله رو همراه خودت ببر و همشونو پیشکش اون وزرای خارجی بکن "

از روی تخته سنگ بلند شدم
" دروغ میگی‌. "

" چی ؟ من دروغ میگم ؟ باشه ! باشه خودت خواستی "

HINATA_روبه خورشیدHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin