🍂𝐏𝐚𝐫𝐭 11

101 28 101
                                    

- تو اصلا می‌فهمی چی میگی یا چیکار می‌کنی؟

مینسوک با حرص به پسر پشت کانتر نگاه کرد و نفس عمیق ولی مقطعی کشید‌. بازدم سریع و پر حرصی کرد و با بستن چشم‌ هاش نگاهش رو از خونسردی آشکار پسر گرفت، چرا یهو همه چیز اینقدر به هم پیچیده بود؟

• اینقدر قبولش سخته؟ من فقط یه تلافی کاملا برابر خواستم!

کای با آرامش گفت و کمی از موهیتوی مقابلش نوشید. نوشیدنی مینسوک هنوز دست نخورده باقی مونده بود و مرد ایتالیایی رو وسوسه می‌کرد، اگه خودش نمی‌خورد می‌تونست به کای تقدیمش کنه؟

- سهون رو بین در و دیوار گیر انداخته بودی تا ببوسی انتظار داشتی حلقه گل بندازم گردنت؟! اصلا عقل توی کلت هست؟!

• من فقط داشتم باهاش حرف می‌زدم و می‌خواستم مانع رفتنش بشم چرا باید میخواستم ببوسمش؟

انگار که بخواد بدیهی‌ترین موضوع جهان رو مطرح کنه دستش رو بیخود روی هوا حرکت داد و مینسوک به اجبار چشم هاش رو باز کرد. پسر جلوش به هیچ وجه شبیه کسی که تمام این مدت می‌شناخت نبود و همین گیجش می‌کرد. چه بلایی سر اطرافیانش اومده بود؟

نفس عمیق همیشه به اروم تر شدن ذهن و روحش در لحظه کمک می‌کرد و مینسوک برای سومین بار از وقتی وارد خونه کای شده بود نفس عمیقی کشید. حتی فکر به چیزی که سهون براش تعریف کرده بود هم باعث بهم ریختن نورون های عصبیش می‌شد و حالا حرف و رفتار و ذهنیت کای قرار نبود حتی ذره‌ای مایه آسایش بیشترش باشه.

- از وقتی به اون سفر لعنت شده رفتیم عجیب رفتار کردی، حتی به جونگده درباره‌ش گفتم و فکر کردم کافی باشه ولی نبود؛ اول با حرفات سعی کردی ازارش بدی و وقتی احساس کردی کافی نیست اونطور مزاحمش شدی! حالا هم بخاطر سیلی‌ای که خوردی ناراحتی و میخوای اینطوری هم بهش بخاطر کاری که نکرده اضطراب بدی و هم ارزشش رو جلوی بقیه پایین بیاری؟ مشکل لعنتیت با سهون چیه؟

سعی کرد لحنش رو آروم و ساده نگه داره اما آنچنان موفق نبود. اگرچه کلماتش رنگی از عصبانیت و حرص نداشتن اما جملاتش با حالتی گله‌مند به اتمام رسید و فرصتی برای دفاع به پسر رو به روش داد. این مشکل باید یکبار برای همیشه حل می‌شد و مینسوک می‌دونست با داد و بیداد فقط می‌تونه قدرت صداش رو به رخ پسر بکشه؛ کلمات با صدای بلند فقط شنیده می‌شدن و با صدایی آروم، درک.

• مشکلی که ازش حرف می‌زنی رو دوست پسر عزیزت شروع کرده، من فقط چیزی که خودش راه انداخت رو ادامه دادم و صادقانه.. از یه جایی به بعد احساس می‌کردم خسته شدم.

کای با لحنی خسته گفت و دستی پشت گردنش کشید. چهره مینسوک بعد از شنیدن حرف هاش ذره‌ای تغییر نکرده بود و کای باید حدسش رو می‌زد؛ مینسوک راحت همچین چیزی رو نمی‌پذیرفت.

Opia ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now