;The truth

95 24 15
                                    

جیمین با چشم هایی قرمز به پدرش نگاه کرد و فریاد زد: آروم باشم؟ چطور می‌خوای آروم باشم؟! هفت ساله که مثل یه ترسو تا نگاهت تو صورتم می‌افتاد چشم هاتو می‌دزدیدی چون می‌ترسیدی بدونی که چه بلایی سر پسرت اومده. فقط خودت مهم بودی و این پولایی که از ازدواج با اون زن بهت رسیده!

بعد از این فریاد و گفتن حرف هایی که توی قلبش سالها جولان می‌داد، نفس کم آورد. خیلی حرف داشت. نیش و کنایه های زیادی قصد داشتند در صورت این مرد کوبونده بشن اما سکوتی فضای اتاق رو پر کرد. جیمین کم آورده بود. مثل یک پیرمرد زود انرژی اش رو از دست می‌داد. به سختی نفس می‌کشید و گلوش خشک بود. اشک توی چشم هاش حلقه زده بود. انگار اشک کمین کرده بود تا با تلنگری به بیرون پرتاب بشه.

نگاه شین برای هزارمین بار از چشم های پسر زخمی رو به روش، فرار کرد. به سختی دستش رو جلو برد و مقداری آب توی لیوان ریخت. همه چیز به کندی پیش می‌رفت. بلند شد. قدم برداشت و لیوان رو جلوی پسرش گرفت اما جیمین بدون اینکه به لیوان توجهی کنه سرش رو بالا گرفت و خیره به صورت پدرش گفت: بهم بگو چرا این بلاها رو سرم آوردی؟

شین نفس عمیقی کشید و لیوان رو روی میز، جلوی پسرش گذاشت. رو برگردوند و به سمت پنجره ی بزرگ اتاق رفت تا فقط نگاهش روی جیمین نباشه. از دیدن حال پسرش، عذاب وجدان بیشتری بهش اضافه می‌شد. با صدای آرومی گفت: تو خیلی چیزها رو نمی‌دونی. من اینجام تا همه چی رو بهت بگم اما با این حال خرابت، شنیدنش حالت رو بدتر می‌کنه.

جیمین دست لرزونش رو به لیوان آب رسوند و اون رو یک نفس سر کشید. با اینکار حتی ذره ای از فشاری که روش بود کم نشد اما گلوی خشک شده اش اوضاع بهتری پیدا کرد و کمک کرد تا با صدای بهتری بتونه حرف بزنه.

-من حالم خوبه.

شین نفس عمیقی کشید تا فشار از روی قفسه ی سینه اش رو کمتر کنه و گفت: درباره ی مین یونگی...

جیمین بین حرفش پرید و گفت: یونگی الان مهم نیست.

شین برگشت و گفت: برای من مهمه!

این را با جدیت گفت. جیمین اخم کرد. منتظر به پدرش خیره شد. شین به سمت میزش رفت و نشست. سیگار دیگه ای روشن کرد. باری دیگر در خاطراتش غرق شد.

+بعد از مرگ پدربزرگت. مادرت انگار از قفسی که پدرش براش ساخته بود، رها شد. بعد از مرگ کیم فهمیدم تمام اموالش رو به نام تو زده. تنها نوه ای که داشت. با این قضیه سعی کردم مادرت رو کنار خودم نگه دارم اما اون زن فقط نامسوکی رو می‌دید که آغوشش برای مادر بچه ی من باز بود. من دوستش داشتم. نمی‌خواستم از دستش بدم.

جیمین با خنده ای عصبی گفت: یونگی چه ربطی به قلب عاشق تو داره؟!

شین برای اینکه خودش رو آروم نگه داره، عمیق دود سیگار رو به ریه هاش فرستاد و ادامه داد: ربطش به اینه که بعد از این که مادرت من و تو رو تنها گذاشت. نمی‌خواستم تو رو مثل مادرت از دست بدم. می‌خواستم برات یه خونواده باشم. وقتی دیدم تو توی تنهایی های خودت بهونه گیر شدی و مامانت رو می‌خوای با اون زن احمق ازدواج کردم تا برات مادری کنه. هر چند که به این منظور اون زن با دویون وارد عمارت شد اما دیر اون دو تا کثافت رو شناختم. من فقط می‌خواستم تو خوب بزرگ بشی و بتونی یکی بشی مثل پدربزرگت. قوی و قدرتمند...فردی بشی مثل کیم که جئون برای پیش بردن اهدافش بهت نیازمند بشه. فردی بشی که وقتی اون نامسوک روانی وقتی تو رو دید سرش رو جلوت خم کنه. حواسم به زندگیت بود با اون هوش ریاضی قوی ای که داشتی دلم می‌خواست خیلی زود تو رو جای خودم توی شرکت معرفی کنم و با معرفی کردنت به عنوان نوه ی کیم دهن همه ی اون کثافت ها که به خاطر خیانت زنم با رقیبم بهم می‌خندیدن رو ببندم اما تو... تو داشتی با یه پسر می‌پریدی. نمی‌تونستم این موضوع رو قبول کنم به خاطر همین درباره ی اون پسری که باهاش توی رابطه بودی اطلاعاتی به دست آوردم. یه پسرِ آس و پاس که با موتورش کار می‌کرد تا خرج خواهر دانشجو و پدر فلجش رو دربیاره. همون‌طور که تو فکر می‌کنی و بارها تو صورتم کوبوندی بهش پول زیادی پیشنهاد دادم تا ازت دست بکشه. اما خیلی جدی تو صورتم نگاه کرد و گفت که پسرتون رو دوست دارم. این موضوع برای من سنگین بود. هر طور که بود می‌خواستم هر چیزی که مانع رسیدن تو به قدرت می‌شه رو ازت دور کنم. ارتباط با یه پسر برای آینده ات گرون تموم می‌شد. به خاطر همین چند تا آدم رو فرستادم تا اون پسر رو با عکس هایی از خواهرش که تو خیابون ازش گرفتن، تهدید کنن. درست حدس زدم خطر قرمز اون پسر خواهرش بود و خیلی ترسید. طبق نقشه، تو به اون کازینو رفتی و حرف هایی رو از اون پسر شنیدی که من می‌خواستم. جیمین من همه ی ظلمی که در حقت کردم همین بود. چون.. چون می‌خواستم دست از این احمق بازی ها برداری و برگردی پیش خودم. اما وقتی اومدی و جلوی پام تف کردی و تو چشمام نگاه کردی و گفتی ازم متنفری. انگار همه چیزم رو در عرض یه لحظه از دست دادم. بعد از اون.. از عمارت رفتی تا برای خودت کار پیدا کنی و ...

YouAreMyMemoryTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang