꒰˵CHAPTER 4 'Last'˵꒱

77 17 10
                                    

تقریباً ساعت پنج و نیم بود که لان وانگجی تونست خودش رو از وی ووشیان جدا کنه و ازش سیر بشه. وی وو شیان هم بهش کمک کرد موهاش رو ببنده و لباس هاشون رو بپوشن و بعد با طلسم های مختلف لباس ها و بدن هاشون رو تمیز کردن. بعد از اون در رو باز کردن و دیدند که تنها توی معبد هستن.
«ها! » وی وو شیان گفت:«فکر کنم زودتر رفتن.»
لان وانگجی گفت:«هم.» به نظر قانع نشده بود.
از معبد بیرون آمدند و یا صبح آفتابی و تازه ای روبرو شدند.سنگفرش ها هنوز از باران دیشب خیس بودند.
هواچنگ روی ایوان نشسته بود شیه لیان کمی دورتر بود و روی چمن خیس می چرخید و کاری انجام می داد که شبیه باگوا ژانگ بود¹.او مکث کرد و بهشون دست تکون داد:
«تو صبح ها همیشه حرکات کششی انجام میدی لان ژان.» وی وو شیان گفت:«برو چند تا حرکت یاد بگیر.»
«هم.» لان وانگجی گفت. به سمت شیه لیان روی چمن رفت. شیه لیان به طور قابل توجهی خوشحال بود.
«صبح بخیر.» وی وو شیان به هوا چنگ گفت. «فکر کردیم شما دو تا باید رفته باشید.»
"نه، گاگا صبحا خیلی زود بیدار میشه"
هوا چنگ گفت. بعد یه لبخند شیطنت آمیز زد و اضافه کرد: "همینطور، هردومون گوشای تیزی داریم، یه مدتیه اومدیم اینطرف."
وی ووشیان یهو از اینکه تو یه معبد، جلوی خدای معبد، لان وانگجی رو بوسیده بود و باهاش کارهای بی شرمانه انجام داده بود خیلی خجالت زده شد.  علاوه بر این، نگران بود. هوا چنگ خیلی باحال به نظر می رسید، ولی خب اون یه شیطان واقعی و زنده ست.
هوا چنگ بلند بهش خندید، ولی از اون بابت کار بی شرمانه دیشبشون تو معبدش طلب عذرخواهی یا چیزی نمیکنه، پس وی ووشیان یه کم آروم شد.
اون از عذرخواهی برای چیزایی که پشیمون نیست، خوشش نمیاد!.
چند قدم دورتر از هوا چنگ میشینه و به لان وانگجی و شیه لیان که حرکت میکنن نگاه میکنه.
این دوتا با لباسای سفید و موهای مشکیشون که تو آفتاب صبح میچرخن، خیلی زیبا و نفس گیرن.
وی وو شیان میدونه که لان وانگجی با سبکی که شیه لیان داره تمرین میکنه آشنا نیست، ولی باهوش و قوی هست، پس با ظرافت همراهش میشه.
بعد از یه مدت پرسید: "اون یه خداس، درسته؟ شیه لیان فقط یه تهذیبگر خیلی پیر نیست."
«اوهومم» هوا چنگ گفت:«اون ولیعهد شیان له هست. باید اسمش رو شنیده باشی.»
وی وو شیان با تعجب پلک زد. اون اسمش رو شنیده بود. معابد شیان له این چند سال اخیر انقدر زیاد سر و کله‌شون پیدا شده بود که شنیده بود اهالی کشت‌وکار در مورد اینکه آیا این یه چیز شیطانی نیست، صحبت می‌کردن:
«پرام!»
هوا چنگ با غرور به شیه لیان نگاه کرد:«آره»
«نمی‌ترسی که، مثلاً، اونو آلوده کنی یا همچین چیزی؟ مثلا وجه اش رو خدشه دار کنی؟»
وی وو شیان قبل از اینکه بتونه خودش رو نگه داره، می‌پرسه. هوا چنگ نگاهشو بهش دوخت و ابروهاش رو بالا انداخت.
وی ووشیان هول شد: «ام...چون اون خیلی خوبه خب؟
و تویه... »
«یه شیطانم؟» هوا چنگ پرسید.
وی ووشین گفت:"خب...آره"
"نگران نیستم." هوا چنگ گفت.
وی ووشیان چونه اش رو روی دستش گذاشت، می خواست هوا چنگ بیشتر توضیح بده ولی نمی خواست بپرسه.
یه ترفند که از لان وانگجی یاد گرفته بود.
هوا چنگ برگشت تا حرکات ظریف شیه لیان رو تماشا کنه و گفت" "من وجهه ی اون رو بد نمی کنم، اون وجهه ی من رو بهتر می کنه."
"اوه..."
هوا چنگ با اخمی بر صورت ادامه داد:
"من به تنهایی بدذات و حقیر و دمدمی مزاجم، اما وقتی با اونم...اون منو مهربون تر و خوشحال تر میکنه. پس نگران نیستم."
آهی کشید و دستش رو از تو موهاش رد کرد:
"و به هر حال بهش اعتماد دارم."
وی ووشیان دوباره تکرار کرد:"اوه..."
هوا چنگ بهش نگاه کرد و گفت:«باید بهش اعتماد کنی.»
وی وو شیان زمزمه کرد:«هوم»
هوا چنگ بلند شد و به شوخی یک لگد به پای وی وو شیان زد: «میرم برای شوهرم چای درست کنم. شاید اگه شانس بیاری یه کم برات بمونه.»
"باشه"
وی وو شیان گفت:« صحبت خوبی بود.»
هوا چنگ موافقت کرد:«خوب بود»
**********************
اون‌ها ون نینگ رو فراخوان میکنن و سپس به سمت یونپینگ راه می‌افتند.
قبل از اینکه از معبد خارج بشن، شیه لیان به هر دوشون طلسم هایی داد و گفت که اگه ازشون استفاده کردن، با صدای بلند از ولیعهد شیان له کمک بخوان. اون‌ها هم قول دادن این کار رو انجام بدن.
هواچنگ هم فقط با تنبلی برای لان وانگجی دست تکون داد.
****
ماجراهای یونپینگ اتفاق افتاد. وی وو شیان خیلی خوشحال بود وقتی فهمید که جین گوآنگ یائو و لان شیچن فکر میکردن اونها واقعا این همه مدت با هم میخوابیدن، حتی بعد از اینکه فهمیدن وی وو شیان خودشه، ولی این خوشحالی وقتی لان شیچن گفت وی وو شیان تنها اشتباه برادرشه از بین رفت.
این باعث شد که شک کنه. تردید مثل یه مار از پاش تا زانوهاش بالا میره، ولی بعدش به خودش گفت 'باید بهش اعتماد کنی'، و دوباره این حس از بین رفت.
*******
از ته قلبش، وی وو شیان واقعا، واقعا یه عروسی بزرگه چند روزه، با صدها مهمان و ضیافت دوست داشت. ولی وقتی تبدیل به ییلینگ لائوزو شد، این رو از دست داد.
به هر حال تقریبا همه ی دوست و فامیل خودش و لان وانگجی مردن.
جیانگ چنگ و لان شیچن هنوز از هر دوشون ناراحت و عصبانین. لان سیژویی و جین لینگ تقریبا تنها خانواده ای هستن که باهاشون حرف میزنن؛
ون نینگ و بقیه لان های کوچکتر دوست حساب میشن، اما یه مشت نوجوان و یه جسد خشمگین یه جشن عروسی رو تشکیل نمیدن.
پس اونا فرار کردن.
داخل معبد شیان له دعا کردن، برای پدر و مادرهاشون و همچنین شیه لیان و هوا چنگ بخور روشن کردن.
وی وو شیان یه نقاشی کوچولو از هوا چنگ کشید و به عنوان یه تمثیل اون رو روی محراب گذاشت، فقط در صورتی که شیاطین هم مثل خدایان از دعا قدرت بگیرن.
نه هواچنگ و نه شیه لیان، هیچ کدومشون ظاهر نشدن، ولی مشکلی نبود؛
وی وو شیان با خودش فکر کرد که اونا آدمای مشغولی هستن.
حضور عکس کوچیک هوا چنگ روی محراب خیلی بامزه بود. پس وی وو شیان شروع کرد به گذاشتنشون تو همه معبدهای شیان له که خیلی زیاد بودن، و عکس مجسمه ی خدایی شیه لیان رو هم تو معبدهای هوا چنگ گذاشت.
بعد از چند سال، شروع میکنن به دیدن معبدهایی که هر دو نیمه ی این زوج رو نشون میدن، که وی وو شیان فکر میکنه کاملا به خاطر آثار خودش بوده.
«اثار من!»
با اشاره به مجسمه‌های دوقلوی شیه لیان لین و هوا چنگ، به لان وانگجی سلقمه زد.
شوهرش گفت:«همم»
«خدایا، امیدوارم از این قدردانی کنند»، وی وو شیان با خوشحالی آهی کشید.
«البته که ما قدردانیم»
صدای هواچنگ درست از پشت سرش آمد.
وی وو شیان از جا پرید، دستش را روی سینه‌اش گذاشت و جفتشات متعجب، به سمت او برمی‌گردند. هوا چنگ با نیشخند، و شیه لیان لین با حالتی متاسف بابت رفتار همسرش انگشتانش را تکان می‌دهد.
«شاهزاده شیان له، ارباب هوا چنگ.»
لان وانگجی با احترام بهشون سلام کرد.
«من دوست داشتم که...تو چطور صدام میکردی ارباب وی؟»
هوا چنگ وانمود کرد که دارد فکر میکند و گفت:
«اربابِ دومِ شیه؟ من دوست دارم اینطوری صدام کنید» شیه لیان خندید.
«من میتونم اینطوری صدات کنم.»
وی وو شیان پیشنهاد داد:«ولی لان ژان نمیتونه چون باید از عناوین واقعی مردم استفاده کنه وگرنه میمیره. ولی من عاشق نقض قوانینم.»
«معامله شد.» هوا چنگ با اشتیاق گفت.
«آه» لان وانگجی یهویی گفت، انگار یه چیزی رو به یاد آورده بود.
وی وو شیان با کنجکاوی بهش نگاه کرد.
لان وانگجی ادامه داد:«ما هیچ وقت عروسی نگرفتیم».
یه حرف کاملا بی ربط.
«آها» هوا چنگ گفت: «می‌فهمم. پس به خاطر همین بوده.»
وی وو شیان و شیه لیان با اخم به هم نگاه کردن، گیج شده بودن.
وی وو شیان روبه شیه لیان زمزمه کرد:«شوهرهامون الان تله‌پاتی دارن؟»
  و شیه لیان خنده ی ریزی کرد.
« سال‌ها پیش وانگجی قول داد منو به عروسیتون دعوت کنه»
هوا چنگ با یه لبخند پهن توضیح داد:
«من منتظر و منتظر موندم.»
"اوه..."
وی ووشیان احساس گناه میکرد:
«ببخشید، آره، نمی‌دونم این اتفاق می‌افته یا نه. ما فقط چهار تا دوست داریم و نمیتونن یه عروسی رو تشکیل بدن.»
هوا چنگ با تمسخر گفت: «ما با این حس آشنایی داریم.»
شیه لیان سری به نشانه ی تایید تکان داد.
هوا چنگ با بی‌خیالی دستش رو به نشانه‌ی بی‌اهمیت بودن حس گناه لان وانگجی و وی وو شیان تکان داد و گفت:
«بیخیالش، تزئینات معبد قشنگنا.»
«هم.» لان وانگجی تایید کرد.
صبح اونا رفته بودن بازار و الان فصل خرمالو بود، پس وی وو شیان اصرار کرده بود خرمالو بخرن و خب لان وانگجی هم عاشق خرید میوه برای همسرش بود. وی وو شیان به همسرش نگاه کرد و دید که لان وانگجی دستش رو برد تو آستینش و دو تا خرمالوی رسیده و قهوه ای رو برای هوا چنگ و شیه لیان  در آورد. شیه لیان با خنده تشکر کرد، مشخصه که از کل این قضیه خوشش اومده، اما هوا چنگ اخم کرد و گفت:«این رو به عنوان بدهکاریت نمیدی که؟»
«نه،» لان وانگجی روی کلماتش تاکید کرد:
«یه هدیه‌ست.»
و هوا چنگ لبخند زد.
END~
ഒ 𓂃  ❀ ࣭
1_باگواژانگ یکی از سه هنر رزمی چینی هست که به طور کلی به روی تکنیک هایی مثل ضربات دست، لگد و حرکات دایره ای تمرکز دارد.
***
بلاخره بعد کلی گشاد بازی این مینی فیک ناز تموم شد🥹~
با تشکر از نویسنده ی عزیز که اجازه ی ترجمه داد🫶🏼
بچه ها نویسنده کامنتاتون رو میخونه پس به هردومون قوت بدید🤧💜
Thanks to the dear author for allowing the translation💕

ATLASWhere stories live. Discover now