پارت پنجم

16 5 0
                                    

صبح از راه رسید و خورشید طلوع کرد و ییبو  به هوش  نیومده بود
یانگ  و تمام روستاییا تا چشمشون به من میفتاد نگاهشونو برمیگردوند و من بخاطر چیزی که نمیدونستم ، توبیخ میشدم

یانگ بخاطر ماجرای قبلی هنوز ازم ناراحت بود  و من بهش نگفتم بودم چه تصمیمی گرفتم

توی‌تنهاییم تنها چیزی که بهم‌ارامش‌میداد نواختن فلوتی بود که همراهم بود
از غفلت بقیه استفاده کردمو از اتاق ییبو برداشتمش
فلوتی بود که پدرم بهم داده بود ، میگفت مال مادرم بوده
نوای غمگین ساز توی کوهستان سرسبز پخش میشد
صدای گوش نوازش، منو یاد پایتخت و پدرم مینداخت
نگرانیم بابت یببو و از اون طرف وضع پیش اومده اشفتم کرده
چشمامو میبستم و سعی میکردم فقط اون لحظه رو لذت ببرم
ییبو  خوب میشد . من به خونه برمیگشتم و شاید .. فقط شاید ... ییبو با من میومد؟

حس عذاب و غم توی دلم هر لحظه بیشتر میشد  و بلاخره
نزدیک ظهر درحالی که  روی کاه های اسطبل نشسته بودم صدای داد و بیداد بلند شد ؛  فهمیدم ییبو بلاخره بهوش  اومده

منی که از وقتی به کلبه یانگ اوردیمش ندیدمش نمیدونستم با چه رویی باید برم پیشش
ژوچنگ  در اسطبل رو باز کرد و نشست کنارم

ژوچنگ  "بهوش اومده ژان "
نفس اسوده ای از اعماق قلبم رها شد و بار سنگینی که روی قلبم بود سبک شد
ژوچنگ" نمیخوای ببینیش ؟ "
بعد از چندثانیه سکوت گفتم : "ژو ،  میتونی بهم بگی دوست داشتن کسی چه شکلیه ؟ "

لبخند جذابی زد و کنارم روی کاه ها دراز کشید
حتم داشتم بهایکوان عاشق همین لبخند و جذابیتش شده بود

"چرا میخای دربارش بدونی ژان ؟"
" نمیدونم "
"میدونی ولی نمیخوای قبولش کنی "

زمزمه کرد و من فهمیدم درست میگه
گفتم " مگه امکان داره توی این مدت کم ادم عاشق کسی بشه ؟ این درست نیست این عشق نمیتونه باشه "

ژوچنگ نشست و زل زد توی چشمام با جدیتی که تاحالا ازش ندیدم
وین "ژان ژان،  .. عاشق شدن به سرعت سقوط یک برگ از درخت اتفاق میفته
وقتی میفهمی عاشق شدی که قلبت تماما بخاطر اون شخص میتپه ، با دیدنش گرمای تابستون برات خنک و دلپذیره و ندیدنش حتی گرمای دلچسب افتابو برات سرد میکنه ، مهم‌نیست کِی بوده و چقدر طول کشیده.. مهم اینه چیزی که قلبت میخواد چیه"

قطره اشک کوفتی که داشت از گوشه چشمم سر میخورد با پشت دست پاک کردم و بلند شدم
" مطمعنم با همین حرفا و لبخند قشنگت هایکوان گه گه  رو  خر کردی "

خندید و گفت" شاید!"
و بعد با هم از اسطبل خارج شدیم
ژوچنگ " خب ، میخوای ببینیش یا نه اقای عاشق پیشه "
" هی من کی گفتم عاشق ییبو شدم "
"  و من کی گفتم میخای ییبورو ببینی؟ "

به معنای واقعی کلمه دهنمو بست
دیدم یانگ با قدمای بلند همراه هایکوان و جِد بهمون نزدیک میشن
اگر تاحالا بخاطر خریت خودشونم که شده منو نکشتن قطعا حالا که یکی از افرادشونو به کشتن دادن سرمو از بدنم جدا میکنن
ناخوداگاه دستمو به گردنم کشیدم و منم بهشون نزدیک شدم
یه  افسر گارد هرچند رتبه ای نداره ولی باید با عزت بمیره!

HINATA_روبه خورشیدWhere stories live. Discover now