*جیمین همونجوری ک گوشی رو برمیگردوند تو جیبش داشت بقیه رو نگاه میکرد پدر مادریونگی و کوک نشسته بودن نزدیکشون ک شد سه تاشون نگاهش کردن و پدرش گفت
_بیرون ک نرفتی؟
+چرا داشتم میرفتم بیرون ولی جین نذاشت تازه یه گربه کوچیکم تیر خورده و جلوی ورودی رو زمین افتاده بود
خانوم جو با نگرانی مین رو نگاه کرد و دور زد سمت جیمین و از جاش بلند شد و کنار جیمین ایستاد
_الان خوبی مادر جان چیزی اذیتت نمیکنه نترسیدی ک از چیزی؟
+نه مامان جو از چیزی نترسیدم خیالت راحت بشین الان تموم میشه و برمیگردیم بالا مگه نه؟ یونگی بهم گفت زود برمیگرده
مادرش سرش و تکون دادو همونجوری ک نزدیک صندلیش میرفت گفت
_وقتی به تو گفته حتما میاد دروغ نداره ک به تو بگه مگه نه؟!
اهومی گفت و باز سکوت شد جیمین از توی سیستم گوشیش دوربین های محوطه رو باز کرد ولی چیزی دیده نمیشد انگار یه چیزایی تو تصویر تکون میخوردن و به خاطر سرعت بالا ثبت نمیشد وقتی ک کوک نظرش جلب شد و جلو رفت تا ببینه چخبره یهو همه چی قطع شد و کوک بالا رو نگاه میکرد ولی از پنجره کوچیک بالای انباری چیزی معلوم نبود وقتی ک دروبین درست شد جنازه دوتا ادم روی زمین بود و وقتی کوک نگاه کرد و چیزی ک دید شوکش کرد و روبه جیمین گفت
_این فیلم کجاس ؟
+منظورت چیه فیلم کجاس؟ حیاط دیگه ورودی
_مطمعنی پس چرا کسی تو تصویر نی؟
+فک کنم به خاطر اختلال تو شبکه اس نگاه کن انگار یه چیزی رد میشه
و کوک اولین حدسش ک درست ترین حدسش بود رو زد
_نکنه خوناشامن! اونا سرعتشون بالا و اینجوری دیده میشه ک انگار اختلال تو شبکه اس هان؟
جیمین سرشو بلند کرد و پدرو مادر رو نگاه کرد ک جفتشون با نگرانی کامل داشتن همدیگه رو نگاه میکردن و بعد دوتایی از جاشون بلند شدن و گفتن
_ما باید بیم بیرون شما اصلا بیرون نییایید
و جفتشون از دیدشون تو کسری از ثانیه غیب شدن و کوک و جیمین سریع سرشونو برگردوندن تو گوشی و اینسری با هر تکونی ک تصویر میخورد تعداد زخمی ها و کشته ها بیشتر میشد بعد از چند دیقه تهیونگ و نامجین و خانوم و اقا ی مین 5تایی ایستادن بالا سر ادم های اشو لاش و نگاهشون میکردن کوک و جیمین سریع گوشی رو قفل کردن و دوییدن بالا و در ورودی رو باز کردن ک بیرون برن در تو صورتشون کوبیده شد و جفتشون همو نگاه کردن و باز تلاش کردن باز کنن ک نشد ک جیمین اروم حالت زمزمه وار گفت
+من میدونم همتون از چه گونه ایی حستید لازم نیست قایم شید
و بعد در ول شد و باز شد دوتایی اروم با ترس و لرز پاشونو گذاشتن توی حیاط هر 5نفر چشاشون به سیاهی میرفت از قرمزی و این زیادی وحشیشون میکرد جیمین جلو رفت و جلوی همشون ایستاد و بلند داد زد
YOU ARE READING
peti peti
Fanfiction#Fiction زندگی همیشه ثابت نی زندگی دچار نوسانات من بزرگ ترین خلافم اینه ک چندتا غذا باهم بدم به عسلی ولی به نظرتون واس اینکه یه باند خوب و کار بلد داشته باشی نیاز داری چند نفرو دور خودت داشته باشی؟؟؟؟ °name:#petipeti °Genre:رمانتیک،اسمات،ایجپلی،م...