Part★3

36 9 0
                                    

به دیوار پشت سرش تکیه داد و نفسش رو کلافه بیرون داد. از این وضع پیش اومده متنفر بود.
پاکت سیگارش رو از جیب کتش بیرون کشید و یکی از نخ هارو بین لباش گذاشت و با فندک طرح اسکلت مورد علاقش روشنش کرد.
کام عمیقی گرفت،سرش رو بالا اورد و به آسمون نگاه انداخت.هیچ دلش نمیخواست اینجا باشه.
از منتظر بودن متنفر بود ولی از منتظر اون پسر بودن بیشتر نفرت داشت.
دود غلیظ رو بیرون داد و به رو به نگاه کرد و دنبال چهره آشنایی گشت چند باری با چشماش اطرافش رو کاوش کرد وقتی دید نتیجه ای نداره به نوک کفشش نگاه کرد و با اون سنگ جلو پاش رو به، رو به رو شوت کرد.

نچی کرد و پلکهاش رو بهم فشرد ،با حرص پچ زد_اصلا چرا باید برگرده

اون حتی به خودش زحمت داخل فرودگاه رفتنو نداده بود و بیرون فرودگاه منتظر بود،اصلا به این اهمیت نمیداد که شاید پسر عموش ساعت ها اون داخل دنبال یه آشنا بگرده.

سرش رو به دیوار تکیه داد و باز به آسمون نگاه کرد‌ نور مستقیم به چشمش تابید ولی مشکلی نداشت.

مشکلی نداشت چون عصبانی بود .
چرا فقط همون جا نمی موند.
عصبانیت از دونگ سنگی که شونزده سال تو کل خاطراتش نقش داشته ولی الان از همه غریبه تره درسته نامجون بد اخلاقی میکرد و اونو از خوش دور میکرد ولی محض رضای فاک اون پسر عموش بود.
عصبانی بخاطر عموی بیچارش که زیر خروارها خاک سپرده شده ولی پسر بی لیاقتش هنوز که هنوزه به دیدنش نیومده.

دستی رو روی شانه اش حس کرد و سرش رو بالا گرفت به صاحب دست نگاهی کرد
اون سوکجین بود....

تغییر کرده بود. بزرگ شده بود صورتش پخته شده بود جذاب تر

"سلام نا.نامجون"

پسر کوچیکتر دستش رو با تردید برداشت‌.

لعنتی به شانس گندش گفت.
اخه بین این همه آدم نامجون بزاق دهانشو قورت داد و گوشه لب پایینشو گاز گرفت

جو بینشون افتضاح بود

چشماش بی حس شد لبخند خشکی زد_سلام سوکجین-شی

سوکجین شی چه غریبه
دسته ساکش رو بین مشتش فشرد.
از کی بخاطر دیدن هم معذب میشدند؟
درسته از وقتی رفته

بی توجه به پسر کوچیکتر به سمت آئودی مشکی رنگش رفت،سیگار سوخته بین انگشتانش رو روی زمین انداخت.

صدای پسر پشت سرش توجهش رو جلب کرد

"اول من رو به مزار پدرم ببر "

" مزار پدرش هع خنده داره"
تکخند صدا داری زد و_سوکجین شی فکر نمیکنی دیگه خیلی دیره

"نامجون شی نظرت چیه دیگه زر اضافه ای نزنی"خیلی ریلکس جوابش رو داد ولی فقط خودش و خدا میدونستند که این دفعه خودشو لعنت کرد‌‌. بعد این همه سال چقدر قشنگ داشتن ابراز دلتنگی میکردند‌‌‌.

𝗦𝗵𝗶𝗻𝗶𝗻𝗴 like a star|VkWhere stories live. Discover now