برای بار سوم توی اون روز، ظرف رامن نیمه آمادهای که از سوپر مارکتِ کوچیکِ سر خیابون، فقط بخاطر تخفیف چهل درصدیش خریده بود رو راهی معدهش کرده و توجهی به این که بدنش به غذای سالم نیاز داره نشون نداد.
شاید فکر کنید تهیونگ یک بیچارهی بدبخت بود که پولی برای خرید غذای مناسب نداشت؛ اما درواقع اون یک تنبل بیخاصیت بود که بعد از جدا شدن از خانوادهش، به بهونهی اینکه زمان مستقل شدنش رسیده و کسی که باید از این به بعد زندگیش رو جمع و جور کنه خودشه، خونهش رو جدا کرد و درواقع دو روز نگذشته بود که به غلط کردن افتاد. اما وقتی درمورد این قضیه با پدر و مادرش صحبت کرد، پدرش گفت این گوهیه که خودش خورده و بدون شنیدن جواب تهیونگ، تماس رو قطع کرد. حالا این پسر بود که درحالی که نگران سیکسپکای درحال آب شدنش بود، بخاطر نداشتن حوصله، دست از خوردن غذای نیمهآماده و ناسالم بر نمیداشت.
همونطور که آب باقیمانده رامن رو هورت میکشید، به تلویزیون که در اون لحظه تنها منبع روشنایی خونه بود نگاه انداخت و خبر تکراری چند روز اخیر رو که مثل بمب توی کشور ترکیده بود رو برای هزارمین بار راهی گوشهاش کرد. خلاصهی اخبار تمام شبکههای کره توی یک جمله خلاصه میشد:
" ناپدید شدن سیاستمداران و افراد برجستهی کشور، یکی پس از دیگری و بدون برجا گذاشتن هیچ ردی، کشور را در شوک فرو برد."
- گم شدن چند تا حیوون که ناراحتی نداره.
آخرین رشتهی رامن رو از گلوش پایین فرستاد و همونطور که با خودش حرف میزد، ظرفش رو روی میز رها کرد و با زدن دکمهی قرمز کنترل، صدای تلویزیون رو خفه کرد. متاسفانه غیر از به ارث بردنِ سفیدی زود هنگام موهاش از مادرش، فحش دادن به زمین و زمان رو هم از پدرِ بد دهنش به ارث برده بود.
تهیونگ بدبخت نبود؛ اما احساس بدبختی میکرد. چون درواقع هیچ کجای زندگیش شبیهِ زندگی هم سن و سالهاش نبود. درسته اونقدر بی پول نبود که توی خیابون بخوابه، ولی مجبور بود از خیلی از تفریحات و علایقش بخاطر پسانداز کردنِ پولهاش بگذره.
روابط اجتماییش بد نبود، اما انگار طلسم بدشانسی روی زندگیش افتاده بود که هر دوستی که پیدا میکرد، خیلی زود از دست میداد. اوایل انگشت اتهامش رو به سمت دیگران میگرفت و هیچ تقصیری رو گردن نمیگرفت؛ اما وقتی بهترین دوستش توی آخرین دیدارشون، اون رو با صراحت لجباز و بیمنطق خطاب کرده بود، متوجه شد جای مقصر جلوه دادن دیگران، باید در اسرع فرصت یک آینه برداره و به خودش نگاه کنه. البته این فقط باعث شد ریشهی مشکل رو پیدا کنه و به جای قطع کردنش، از اون ریشه محافظت کنه.
قسمت بد ماجرا این بود که این بدشانسی-از نظر خودش- فقط مختص روابطش نبود، بلکه روی تمام قسمتهای زندگیش جا خوش کرده بود و قصد رفتن هم نداشت. اما متاسفانه تهیونگ خبر نداشت که همهی اون بدشانسیها، در مقابل چیزی که قرار بود چند لحظه بعد براش اتفاق بیافته، رسما هیچ بود.
YOU ARE READING
DECEPTION | KOOKV
Fanfictionهمه چیز از کلیک کردن روی اون لینک شروع شد. لینکی که برای هدفی خاص ساخته شده بود و تهیونگ اشتباهاً، توی اون گیر افتاده بود. حالا توی مکانی که بوی باروت دماغش رو میسوزوند و صدای شلیک، ترس رو به دلش راه میداد، چطوری باید زنده میموند؟ سوال این بود، م...