"بَهرِ هِجدَهُم"

84 20 208
                                    

آفتاب طلایی رنگ مهرگان، غروبی از نقاشیِ رنگ‌های صورتی و بنفش پاستلی، بر ابر های مخملیِ آسمانِ سرخ کشیده بود و، آنها تازه به عمارت کیم رسیده بودند.

بوهای لذیذ تدارکاتی که، ندیمه ها برای شام آماده و تهیه کرده بودند، گوشه به گوشیه عمارت پیچیده و با رسیدن به عصب های بویایی تهیونگ، شکم گرسنه‌ی او را به هیاهو مینداختند.

این بوی آشنا..... بوی خوراک گوشتِ مورد علاقه‌ی هیونگش بود.

خوراکی که خوب به یاد داشت، در چه زمان هایی مادرش دستور می‌داد آن‌ را برای جونگکوک کوچک و غمگین بپزند، تا لبخند را با لب های فرزندخوانده‌ی ترش کرده اش آشتنی دهد.

لحظه هایی که آن ستاره‌ های نقره ایِ آشنا، در چشم‌های سیاه و تاریک هیونگش زنده می‌شدند و میتابیدند، درست مقابل چشمانش بود‌.

حالا به یاد می‌آورد‌‌...
که آن دوست داشتنی های درخشان را کی در چشمان جونگکوک دیده است!! دقیقن در همان زمان هایی که.... به مطلوب دلش میرسید و غم هایش را به فراموشی می‌سپرد...

تهیونگ با حس عطر های متفاوت و در هم تنیده‌‌ی گل های اسپیره، خوراک گوشت، چوب های مرغوب و سنگ های مرمرین به کار رفته در ساختمان عمارت و چیزهای دیگر... هر لحظه بیشتر و بیشتر حس حقیقی بودن این رویای باور نکردنی را میکرد.

باورش نمیشد پس از اینهمه سال، دوباره به خانه بازگشته است.....
هوای پدر و مادرش را نفس میکشد و، دوباره می‌تواند آن قاب سه نفره‌ی زیبا را با قلم احساس، بر سرخیِ قلبش حک کند.

نشسته بر سکوی بالای پله ها که به در بزرگ ورودی منتهی می‌شد، چشم به آسمان پر ستاره دوخته بود و گردی خیره کننده‌ی مهتاب را تماشا میکرد.
انگار حتا ماه هم در این مکان زیبا تر و پرنور تر از همیشه میتابید...

پدرش، جونگکوک را به حضور خواسته و حالا با نبود او، ته خلوت کرده با ماه، روز پر عجایبی که از سر گذرانده بود را مرور می‌کرد.

تنها در یک روز، هم پدر و مادرش هم پدربزرگش و هم تمام اساتید و البته دوست های هیونگش را ملاقات کرده بود.
تصمیم به ماندن در عمارت گرفته بود و به لطف عزیزترینش، احساسات جدیدی که ماهیت آنهارا نمی‌دانست تجربه ‌کرده بود.
شاگرد عمارت شده بود و حتا با پدرش مبارزه کرده بود.

با خود گمان می‌کرد.... دیگر نمی‌تواند چیزی را برای بهتر از این تمام شدن روز پرمجرایش تصور کند که... ندیدمه‌ای اورا برای صرف شام به دور میز خانوادگی کیم دعوت کرد....

هیجان زده و متعجب، با فکر شام لذیذ آشنایی که می‌توانست در حضور عزیزانش میل کند به سرعت بلند شد و دنبال ندیمه به راه افتاد.

بسیاری از افراد عمارت عوض شده و غریبه بودند. اما خیلی‌ها را هم از قدیم الایام به خاطر داشت.....

𝔹𝕝𝕒𝕔𝕜 𝕎𝕙𝕚𝕥𝕖  ₖₒₒₖᵥTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon