دونات شکلاتی تازهاش رو از صاحب کافه تحویل گرفت و از مغازه بیرون رفت. بعد از گذشت سه روز از دیداری که با بکهیون داشت، تصمیم گرفته بود پیام کوتاهی براش ارسال کنه و ازش خواسته بود تا به کتابخانه مرکزی بیاد و با هم روی ریاضی کار کنند. چانیول یکی از رتبه های برتر مدرسه بود، اما این روزها جدا احتیاج داشت با کسی هم سطح خودش درس بخونه و از طرف مقابلش نکات جدیدی یاد بگیره.
یکی از دونات ها رو برای بکهیون داخل کولهاش گذاشت و دونات دیگه رو با ولع گاز زد. مطمئن بود زمانی که بکهیون قرار بود از دوناتش بخوره چانیول دائما بزاق دهانش رو قورت میداد و طمعش رو برای خوردن دونات امگا نشون میداد. اما حقیقتا نمیتونست همین حالا سهم خودش رو نخوره و برای دو ساعت بعدی اون رو نگهداره.
بین مردم روی پیاده رو راه میرفت و از آهنگی که توسط هدفونش پخش میشد لذت میبرد که با دیدن اتوبوس ابروهاش رو بالا انداخت و شروع به دویدن کرد. اما درست در دو قدمی ایستگاه، اتوبوس حرکت کرد و چانیول رو پشت سر گذاشت. با کلافگی پوف کشید و تیکهای بزرگ از دوناتش رو گاز زد. کمی شروع به راه رفتن کرد که ناگهان با صدا شدنش توسط صدایی آشنا، سرش رو چرخوند و سرجاش ایستاد.
امگای نارگیلی شیرینش سوار بر دوچرخه زرد و کرم رنگی زیر کلاه ایمنی لبخند زیبایی زده بود و دستش رو برای چانیول تکون میداد. چانیول مسخ گونه های برآمده بکهیون زیر کلاه ایمنی، چشم هاش رو گرد کرد و لبخند محوی زد. بکهیون دوچرخهاش رو کنار پای چانیول نگهداشت و روی پاهاش ایستاد.
_داشتی میرفتی کتابخونه؟ میخوای با هم بریم؟
چانیول نگاهی به دوچرخهاش انداخت و ابروهاش رو بالا انداخت که بکهیون با خنده خجالت زدهای اعتراض کرد.
_یا! اونجوری نگاه نکن، میتونیم دوتایی باهم بریم فقط کافیه تو هدایتش کنی تا من بشینم جلو که جا بشیم... آخه میدونی... من کوتاهتر از تو هستم.
چانیول متقابلاً خنده کوتاهی کرد و سرش رو تکون داد.
_بیا پایین، دیگه کلاه نداری؟
بکهیون لبهاش رو آویزون کرد و سرش رو بالا انداخت. از دوچرخه پایین اومد و اجازه داد چانیول روی صندلی جا بگیره و بعد بلافاصله خودش جلوی چانیول جا گرفت و پاهاش رو از زمین فاصله داد. دستش رو پایین فرمون گرفت و نگاهش رو از پایین به چانیول دوخت تا مطمئن بشه جاش رو تنظیم کرده.
_بریم؟
_بریم!
دوچرخه سواری با امگای شکلاتی درحالی که گاهی از هیجان لبخند های درشت میزد و پاهاش رو تکون میداد تا جای بهتری داشته باشه، زیادی شیرین و رویایی به نظر میرسید. بکهیون مشت کوچیکش رو دور بدنه دوچرخه حلقه کرده بود و هراز چند گاهی با جملاتی از توصیف چهره دیگران چانیول رو به خنده و تعجب میانداخت. آلفا فکر نمیکرد بکهیون نویسنده باشه و این رو زمانی متوجه شد که بکهیون بعد از توصیف احساسات پیرمردی نشسته روی سکوی کنار فروشگاهی، اعتراف کرده بود این یکی از کارهای مورد علاقه نویسنده هاست و چانیول رو شوکه کرده بود.
YOU ARE READING
❥𝖢𝗁𝗈𝗌𝖾𝗇
Fanfiction༭🦋 𝖢𝗁𝗈𝗌𝖾𝗇 ꔵ Couple: Chanbaek ꔵ Genre: Omegavers, Romance, Smut, School Life, Drama ꔵ Writers: Elsa زندگی همیشه نه به تلخی زنندهست و نه به شیرینی که حالت رو به هم بزنه. تعادل بین این دو طعم با یک عشق نوجوانانه و تازه جوانه زده باعث میشه تا د...