my half brother

228 29 2
                                    

part52

ویو جیمین

تا درو باز کردم با دیدن ته ب سمتش دویدمو سریع بغلش کردم که دستاشو دور کمرم حلقه کردو گفت
_چیم.. موچی.. چیشده....چرا گریه میکنی
_ته... حالم خوب نیس..هق.. نمیدونم چیکار کنم.. هق.. زندگیم پیچیده شده
اروم دستمو ازدور کمرش باز کرد و به سمت اشپز خونه برد تا نشستم روی صندلی یه لیوان آب گذاشت جلوم و بعد نشست روبه روم.. یکم از آبو خوردم و با چشمای اشکیم نگاهش کردم که اروم دستشو روی گونم کشیدو گفت
_برام تعریف کن چیشده من منتظرم..
لبخند محوی زدم و بعد اروم شروع کردم به تعریف تمام حرف هایی که اوما بهم گفته بود

(یک ساعت بعد)

ویو تهیونگ

مات به جیمین نگاه کردم... فکر نمیکردم تو این چند سال این همه اتفاق افتاده و ما ازش بی خبر بودیم .. با صدای جیمین به خودم اومدم و به صورت غمگینش نگاه کردم
_نمیدونم چیکار کنم... برگردم پیش کسی که این همه سال ازش محروم بودم یا... نمیدونم نمیدونم
اروم دست کوچیکشو تو دستام گرفتمو گفتم
_جیمین این زندگیه توعه تو میتونی با تصمیمت سرنوشتتو عوض کنی...من نمیتونم چیزی بگم پس امیدوارم تصمیم درستیو بگیری.. در هر صورت من کنارتم و به تصمیمت احترام میزارم

(سه روز بعد)

در چمدونمو بستم و برای اخرین بار نگاهی به اتاق انداختم و اومدم بیرون که با دیدن جیهوپ و ته که روبروی در خونه وایسادن و پچ پچ میکنن خندم گرفت اروم به سمتشون رفتم که با دیدنم جفتشون دستاشونو باز کردن که با لوسی تو اغوشش فرو رفتم که جفتشون محکم دستاشونو دور کمرم حلقه کردن.. بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم ک ته با دستش اشکاشو پاک کرد که مشتی به بازوش زدمو گفتم:
_یااااااا یجوری رفتار میکنی انگار قرار نیست برگردم
_تو غلط میکنی.. باید هروز بیای اینجا
بوسی براش فرستادمو گفتم
_هروز میام ور دلت
و بعد دوباره جیهوپو بغل کردم و بعد ازش جدا شدمو از خونه زدم بیرون...

تا در خونه باز شد اوما سریع به سمتم اومد که قدمی به عقب برداشتم که لبخند روی لبش خشک شد ولی با خوشحالی دوبارع لبخندی زدو گفت
_خوش اومدی عزیزم بیا تو چرا وایسادی بیرون
اروم سری تکون دادم و وارد خونه شدم که سریع خدمتکارا به سمتم اومدن و ساکمو از دستم گرفتن و به طبقه بالا بردن...معذب اونجا وایساده بودم که همون موقع جونگکوک از پله ها پایین اومد...سلام ارومی کردم که سری تکون داد و از کنارم رد شد که با تعجب و معذبی بهش نگاه کردم...اون.. چش شده بود.. اما با یاداوری رفتار اون روزم با ناراحتی سرمو انداختم پایین که دست ظریفی دور مچ دستم پیچید و به سمت پله ها برد با دیدن دست اوما حس عجیبی تو وجودم پیچید حسی مثل خوشحالی در عین حال ناآشنا..سریع به سمت اتاقی رفتو گفت
_اتاق بغلی اتاق کوکه و اینم اتاق تو و درو باز کرد با دیدن ویو اتاق لبخندی رو لبم نشست که گفت
_میدونستم خوشت میاد...و بعد به سمت کمد دیواری..
اینجاعم برات پر از لباس کردم... همشون به سلیقه خودمه امیدوارم دوسش داشته باشی
_ممنون... اگه میشه برین بیرون تا لباسامو عوض کنم..
با ناراحتی نگاهم کرد و از اتاق اومد بیرون و قبل از اینکه بره گفت
_باهام راحت باش...امیدوارم ببخشیم..

kookmin (my half brother) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora