my half brother

217 30 0
                                    

part53

ویو جونگکوک

با دیدنش دوباره ضربان قلبم بالا رفت..اما وقتی یاد رفتار اون روزش افتادم.. با ناراحتی فقط سری تکون دادم و از کنارش رد شدم که همون موقع عطر شکلاتیش تو بینیم پیچید نفس عمیقی کشیدمو سریع به سمت اشپزخونه رفتم.. بعد از اینکه قهومو خوردم از اشپزخونه اومدم بیرون که با دیدن اوما که داره گریه میکنه سریع به سمتش رفتمو گفتم
_اوما.. چیشده ها
_اون.. اون دیگه مثل قبل نی.. حتا بهم یه لبخندم نزد میدونم دلیلم مسخرس اما.. من دلم بغلشو میخواست...
دستشو گرفتمو به چشمای کشیده و اشکیش که منو یاد یه آدم قشنگو شیرین مینداخت نگاه کردم و گفتم
_اوما.. زمان میبره اما همچی درست میشه..
_میخام بخاطرش یه پارتی کوچیک بگیرم.. شاید اینجوری باهامون راحت تر بشه..
_فکر خوبیه.. پس من میرم حموم که برای امشب اماده بشم
_باشه عزیزم به جیمینم بگو... یونگیم که خودم بهش میگم..
سری تکون دادم و به سمت پله ها رفتم.. تا رسیدم دم اتاقش مردد تقه ایی به در زدم اما جواب نداد دوباره در زدم..اما با نشنیدن صدایی نگران در اتاقشو باز کردم که با دیدن اتاق خالی با تعجب ابرومو بالا انداختم...یعنی کجا رفته..تا اومدم برم بیرون همون موقع در حموم باز شد و جیمین با یه حوله دور کمرش اومد بیرون با دیدن بدن سفیدش آب دهنمو به سختی قورت دادم.. نگاهم به ترقوه هاش افتاد.. بدنش..قو س کمرش...زیبا بود..با دیدنم جیغ کوتاهی کشید که به خودم اومدم و سریع گفتم
_اوما امشب یه پارتی کوچیک گرفته...و بعد سریع در اتاقو بستم

ویو جیمین

وقتی درو بست دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس لرزونی کشیدم.. ولی با یاداوری پارتی امشب دستمو کوبیدم به پیشونیم و گفتم
_ایییییی حالا چی بپوشم.. سریع به سمت گوشیم رفتم و به ته زنگ زدم ...

(چند ساعت بعد)

ویو جیمین

هوف چه سایع ایی بزنم.. به پالت سایه هام نگاه کردم و بعد به آینه..امشب با کمک ته بالاخره یه لباس سفید حریر با شلوار چرم مشکی پوشیدم.. انگشترامو دستم کردم و گردنبند ماهمو دور گردنم انداختم.. منصرف شده در پالتمو بستم و به سمت بالم توت فرنگیم رفتم و اروم رو لبای صورتیم کشیدم و در اخر یه لنز طوسی گذاشتم که همون موقع در اتاقم باز شد تا برگشتم با دیدن یونگی تعجب کردم که مات به سمتم اومد و اروم دستشو به سمت گونم برد که خشکم زد اما بدون توجه بهم گفت
_چجوری میتونی انقدر فرشته باشی..

ویو کوک

کم کم خونه پر از ادم شد اما هنوز جیمین نیومده بود..تا به سمت پله ها رفتم یونگی سریع از کنارم رد شد که با تعجب نگاهی بهش انداختم یونگی کی اومده بود؟؟؟ به سمت اتاق جیمین رفتم که همون لحظه در اتاقش باز شد..و تا از اتاقش اومد بیرون با دیدنش هوش از سرم پرید و حس کردم نفسم دیگه بالا نمیاد... اون.. شبیه فرشته ها شده بود...
(تفاهم برادران بوسانی که جیمین فرشته شده😂)

ویو جیمین

با دیدن جونگکوک که مبهوت داره نگاهم میکنه گونه هام رنگ گرفت و تا اومدم از کنارش رد بشم مچ دستمو گرفت و به دیوار پشتم کوبیدم که با چشمای گشاد شده نگاهش کردمو گفتم
_چی...چیکار میکنی؟
خمار نگاهم کرد و کم کم نگاهش به سمت لبای صورتیم رفت و اروم به سمتم خم شد که ناخوداگاه پلکام روی هم افتاد و لحظه ایی بعد لبامون توهم چفت شد...
گاز آرومی از  لب بالام گرفت و زبونشو بین لبام کشید که ناخوداگاه ناله آرومی کردم که زبونشو وارد دهنم کرد و بعد مک عمیقی به زبونم زد...نمیدونم چند دقیقه گذشت اما نفس کم اوردم و اروم دستشو فشار دادم که لب پایینمو تو دهنش کشید و چند بار پشت سر هم مک زد و با صدای خیسی ازم جدا شد که اروم گفتم..
_چرا..
نگاهی بهم کرد وگفت
_چون.. چون..
_چون چی جونگکوک این کارات چه دلیلی داره چرا با احساسات من.....
_چون منه لعنتی...

kookmin (my half brother) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora