Name of chapter: mistakes we make
.
(دو روز پس از تیراندازی)
کمی استرس داشت.
سایمون و زن دست راستش پشت میزشون لم داده بودن و چند برگه جلوشون بود.
سایمون سکوت رو شکست:" آمادورا برندو؟"
مهربان به آمادورای مضطرب نگاه کرد.
آمادورا:" بله، بله خودمم."
با نگاه منتظر سایمون ادامه داد:" من زودتر از موعد فارغ التحصیل شدم و حالا به پیشنهاد دکتر رزالین انیستون قصد دارم دستیارشون توی عمارت و نگهداری از بیمار خصوصیشون بشم. هم چندتا چیز یاد بگیرم هم این مدت درس بخونم و دکتر انیستون هم کمکم کنه. ولی گفتن که به اجازهی شما هم نیازه."
سایمون:" تو نمرات خیلی درخشانی داری قطعا این مدت در حضور انیستون پیشرفت خوبی میکنی."
کمی مکث کرد، زیر چشمی نگاهی به زن کناریش انداخت و دوباره لبخند مهربانش رو روی صورتش نشوند.
سایمون:" آمادورا عزیزم، تو میدونی این بیمار خصوصی کیه؟"
آمادورا برای هزارمین بار سرجاش جا به جا شد.
آمادورا:" راستش نه. گفتن اگر شما موافقت کردید بهم میگن و گفتن که یه رازه!"
سایمون سر تکون داد.
سایمون:" خب خبرها رو که دنبال میکنی؟ نایل هوران رو میشناسی؟ عضو وان دایرکشن!"
آمادورا:" همونی که توی تیراندازی... مُر... یعنی فوت کرد؟"
سایمون خنده ای کرد:" افرین! واقعا حافظه خوبی داری!"
آمادورا زبونش رو گزید تا نگه حافظه خوب نیاز نداشت و خبر هنوز توی روزنامه هاست!
سایمون:" بیمار مخصوص ما همین پسره، نایل!"
با عشق ادامه داد:" پسرم!"
آمادورا چند لحظه حرفی نزد. هنوز توی شوک زنده بودن آدمی بود که دیروز خاکسپاریش بود!
سایمون چند لحظه بهش فرصت داد تا کمی اخبار رو هضم کنه و ادامه داد:" میدونی این پسرها هر پنج تاشون مثل پسرم هستن فقط شونزده سالشون بود که گرفتمشون زیر بال و پرم، مخصوصا نایل! علاقه و حس پدرانه من به نایل فوقالعاده زیاده! دقیقا مثل پسرم."
به امادورا خیره شد و دختر عشق پدرانه رو توی نگاهش دید. مرد طوری با عشق از پسرها و نایل صحبت میکرد که آمادورا از علاقهاش به اونها مطمئن شد.
سایمون:" ازت میخوام به یه پدر کمک کنی تا حواسش به پسرش باشه."
آمادورا:" من؟ چه جور کمکی؟"
سایمون:" بهش نزدیک شو، تا جایی که میتونی و جواب های سوال های من رو پیدا کن و بهم بگو."
آمادورا اخم کوچکی کرد. مرد سریع اضافه کرد:" من خیلی نگرانشم! اون واقعا توی خطر بوده و مراعات میکنه و به من نمیگه! خیالت راحت بعد از اینکه این مدت تموم شد میتونی به بهانهی دانشگاهت تمومش کنی. تازه منفعتش برای تو بیشتره. من پروندت رو خوندم و تو واقعا نمرات خوبی داری ولی چقدر مطمئنی اون دانشگاهی که میخوای صددرصد بورسیهات کنه؟ اگر نکنه پدر و مادرت از پس هزینه ها برمیان؟"
این چه ربطی به موضوع داشت؟!
یعنی داشت بهش پول پیشنهاد میداد.
سایمون:" پانصد هزار دلار!"
چشم های آمادورا تا جای ممکن درشت شد! این حجم از پول برای جواب چند تا سوال و یه خبرچینی ساده؟!
سایمون:" میدونی من دلم میخواد تو هم راضی باشی و به چیزی که میخوای برسی! برای اینکه مطمئن بشی هم یه قرارداد کاملا رسمی بینمون خواهد بود. نصف پول رو الان میگیری و نصف بعد."
کاغذ قرارداد و چک دویست و پنجاه هزار دلاری رو روی میز جلوی آمادورا گذاشت.
دو دقیقه سکوت کامل بود تا بالاخره آمادورا سرجاش تکون خورد ک سکوت شکست. خودش رو جلو کشید و نگاهی به قرارداد انداخت. خودکار رو در دست گرفت و نوک خودکار رو پایین برگه گذاشت، درست جایی که برای امضاش تعیین شده بود.
سایمون با دیدن مکثش اضافه کرد:" تو داری به یه پدر کمک میکنی تا حواسش به پسرش باشه."
امضای امادورا با یک حرکت پای برگه قرارداد نشست.
---
لویی عصبی بود و هری بهش حق میداد. بالاخره با کشمکش های زیاد مجبور شده بود فردی رو با مادرش به ال ای بفرسته و حالا دلتنگ کوچولویی بود که فضای خونه رو زنده نگه میداشت.
با احساس دوباره نیاز به دستشویی به خودش پیچید. زیرچشمی به لویی که با چشمهای عصبی و نیمه بسته به تلویزیون خیره بود نگاه کرد. میدونست دائم بلند شدن و نشستنش روی اعصاب لوییه ولی نمیتونست نیاز به دستشویی رو همینجوری رها کنه.
آروم از جا بلند شد.
لویی:" هری خواهش میکنم انقد بشین پاشو بازی نکن! روی اعصابمی!"
زیر لبی معذرت خواست ، لویی در جوابش فقط چشم چرخوند.
سعی کرد ذهن خودش رو مشغول نکنه. سریع خودش رو به سرویس رسوند. چند روزی بود که دائم نیاز به دستشویی پیدا میکرد. پهلوش درد داشت و گاهی نمیتونست صاف بشه. چندباری میخواست به لویی بگه ولی به قدری عصبی بود که نتونست. بیشتر تمرکزش رو گذاشته بود روی بهتر و آروم تر کردن لویی.
درد پهلوش دوباره برگشت. کنار در دستشویی یک دستش رو به دیوار زد و یک دست دیگهاش رو به پهلوش گرفت و خم شد. لعنتی خیلی درد داشت!
دلش میخواست برگرده به تختش. یک قدم برنداشته بود که دوباره حالت تهوع گرفت. با وجود اینکه چند روزی بود اشتهاش رو از دست داده بود ولی گاه و بی گاه حالت تهوع میگرفت.
سعی کرد مثل همیشه آرومش کنه ولی نتونست. دوباره با شدت وارد دستشویی شد.
بالا که آورد احساس سبکی بیشتری داشت. دهن و صورتش رو شست و به اتاقش برگشت. خیلی خسته بود. فکر میکرد بعد از تموم شدن تب و لرز دیشب دیگه مریضیش تموم شده. هیچ حدسی نداشت کی و کجا سرما خورده ولی هرچی که بود ضعیفش کرده بود.
با درد دوباره به پهلو چرخید و توی خودش جمع شد. آروم آروم به خواب رفت.
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...