Part★4

31 8 0
                                    

دوماه بعد از اون دیدار جین یه بلیط به ایتالیا گرفت و به بهانه تحصیل از کره رفت. فقط، فقط یک ماه از رفتنش گذشته بود که خبر قتل پدرش توسط مادرش به گوشش رسید.

اون زنیکه پست فطرت جون برادر کوچکش رو هم رو گرفت سوکمین کوچولوش. اون بچه فقط نه سالش بود. دلش برای وقتی که شبا یواشکی در اتاقش رو میزد و تا صبح باهم اسپایدرمن میدیدن تنگ شده.
وقتایی که دور از چشم خدمتکار از آشپز خونه کوکی برمیداشت و باهمدیگه تو حیاط پشتی رو سبزه ها بین گل ها با نامجون سه تایی اون شیرینی های خوشمزه رو میخودند، و وقتایی که توسط پرستارشون ، خانم چوی گیر می افتادند از زیر تنبیه ها فرار میکردند.

اون زن معتقد بود شیرینی جلو رشدشون رو میگرفت.

"رسیدیم"

با صدای نامجون دست از فکر کردن کشید و به زمان حال برگشت. فکر کردن به گذشته موجب فشرده شدن قلبش شده بود. پلک هایی که روبه خیس شدن میرفت رو به هم فشرد و یه نفس عمیق کشید.
دلش نمیخواست باز مثل گذشته احساساتش افسار اعمالش رو بدست بگیرند. الان فقط اومده بود دیدن پدرش . تا شاید بعد از ده سال روحش آرامش بگیره ...
شایدم پدرش پسر کوچولوش که حالا مرد شده بود رو بخشیده

نگاهی از پنجره به بیرون انداخت.
در نرده ای روبه‌رو شو از نظر گذراند‌. وقتی خیلی کوچک بود با پدرش برای دیدن مادربزرگ مرحومش به اینجا میومد. پدرش بهش گفته بود در این مکان فقط خاندان کیم به خاک سپرده میشن، و حالا برای دیدن مقبره پدرش به اینجا اومده. چجوری این همه سال نیومده بود،اون دلش برای پدرش خیلی تنگ شده بود. چجوری تحمل کرده بود؟

از ماشین پیاد شد و نفس رو اه مانند بیرون داد

.
.
.
.

دل تو دلش نبود تا برسه خونه از دیروز که خبر اومدن جین هیونگش رو فهمیده بود نفهمید چجوری این بیست چهار ساعت رو گذروند، البته که جیمین هم دست کمی از خودش نداشت.

ماشین آشانایی جلو پاش ایستاد نگاهی به صندلی راننده انداخت. مثل اینکه هیونگش کار داشت و خودش نیومده بود و راننده اومده بود دنبالشون همراه با جیمین صندلی عقب نشست.

نفس آسوده ای کشید_ هعی بالاخره تموم شد آزادی یعنی این
با اتمام این حرفش رو صندلی وا رفت

جیمین سری از تأسف تکون داد و بدون مقدمه گفت_میدوارم جینی بدون مشکل رسیده باشه

هومی به نشانه موافقت کشید

بعد از چند دقیقه صدای تهیونگ به گوش دو نفره داخل ماشین رسید

"هیونگم چرا نیومد"
این حرفش رو خطاب به راننده جوان که ردی از چاقو روی چونه اش چهره اش را خشن و رعب آور نشون میداد گفت.

"ارباب کیم به استقبال پسر عموتون کیم سوکجین به فرودگاه رفتند و پدر خوانده از من خواستند که به دنبال شما بیام"

𝗦𝗵𝗶𝗻𝗶𝗻𝗴 like a star|VkOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz