Name of chapter: The beginning of disclosure (شروع افشا)
.
با دو پله های بیمارستان رو بالا رفت. قبل از اینکه به اتاق برسه لیام جلوش رو گرفت.
لیام:" هی هی هی! اروم!"
با شدت بازوش رو کشید.
لویی:" چیه؟ تو هم مثل اون دیکهد میخوای جلومو بگیری؟"
لیام:" نه احمق! ولی اینطوری رفتنت مناسب نیست! به زور مسکن خوابیده تو هم عین اسب رم کرده داری میدوی!"
کمی آروم گرفت.
لویی:" مشکل چیه؟ اصلا دکترش کجاست؟ مسکن چی؟ چش شد یهو؟"
لیام:" یهو نشد ، چند وقتی هست درد میکشه، تو کور بودی ندیدی."
با خشونت گفت و مکث کرد. کلمه های بعدیش آروم بودن.
لیام:" عفونت کلیه."
چشمهای آبیش گرد شدن.
لویی:" عفونت؟!"
جوابش سر تکون دادن لیام بود. صورتش رو توی دست هاش گرفت.
لویی:"هوفففف خدایا! از کی؟"
لیام:" شروع علائمش رو به دکتر از چند وقت پیش میگفت. مثل اینکه عصبی بودی چیزی نگفته."
لویی:" خدا لعنتم کنه!"
با بیچارگی پرسید:" وضعش چطوره لیام؟ اوضاع بده؟'
لیام:" خیلی پیشروی نکرده لو."
بهم ریختگیش سد دفاعی لیام رو شکست. جلو رفت و دستش رو دور شونه هاش حلقه کرد.
لیام:" فقط باید بستری باشه یه مدت. زود خوب میشه."
جمله دوم رو سریع اضافه کرد ولی همون جمله اول برای بهم ریختهتر شدن لویی کافی بود.
لویی:" کلافه میشه توی این خراب شده! "
لیام:" فعلا بیا برو ببینش، بیدار که شد عذرخواهی درست و حسابی بکن ازش. کنارش میمونی کلافه نمیشه. بیا."
به جلو هلش داد.
در رو آروم باز کرد.
زین:" یکم بیشتر بخواب هری."
هری:" نمیخوام خسته شدم."
نشسته به تخت تکیه داده و لب برچیده بود و ابروهاش توهم بودن.
هری:" کمرم خشک شد انقد صاف خوابیدم."
لویی زمزمه وار صداش کرد:" هری."
سر هری سریع به طرفش چرخید.
هری:" لوعه! کی اومدی؟؟ برای چی اومدی؟ اینجا خیلی شلوغه! اعصابت خورد میشه ها! میذاشتی خلوت میشد میومدی خب."
بی قصد و غرض خاصی گفت ولی رفتار افتضاح لویی توی صورتش کوبیده شد.
زین سریع از جا بلند و همراه لیام خارج شد. قبل از بستن در، زمزمه وار به لویی گوشزد کرد:" گند نزن."
در که بسته شد جلو رفت و لبهی تخت هری نشست. موهای نامرتب شدهاش رو از صورتش کنار زد و تازه متوجه زردی چهرهاش شد.
لویی:" چرا بهم نگفتی قربونت برم؟ این همه درد کشیدی یه کلمه نگفتی!"
هری:" ببخشید لو! آخه تو همینجوری هم سرت شلوغ و اعصابت خرد بود. نخواستم رو مخت برم! ولی بدتر دردسر شد!"
غمگین به دست هاش نگاه کرد.
هری:" حالا باید اینجا بستری بشم!"
بوسهای روی شقیقهاش کاشت.
لویی:" عزیزدلمممم هرکاری بتونم میکنم که اینجا حوصلهات سر نره، باشه؟ کار و این چیزا هم به درک. خودت مهمی فرشته!"
اروم لبخند زد و چال گونههاش روی لب لویی لبخند نشوند.
لویی:" فقط ازت خواهش میکنم هز، لطفا با همه داروها و درمان ها موافقت کن و کنار بیا. و در ضمن از این به بعد هر درد کوچولویی که حس کردی به من بگو. خواهش میکنم ازت."
دست های تتو شدهی هری رو توی دستش گرفت.
لویی:" خیلی معذرت میخوام عزیزدلم. منو ببخش! این چند وقت خیلی خودخواه شده بودم! رفتارم افتضاح بود و اینو میدونم. لطفا!"
دست هری سریع روی گونهاش قرار گرفت.
هری:" زندگی سخته لویی. عیبی نداره اگه بعضی وقت ها یکمی کنترل از دستت خارج بشه."
لب لویی به لبخند باز شد و بوسهای کف دست هری گذاشت.
پشت در های اتاق ، توی اتاق انتظار خالی و خلوت شده زین و لیام با شوک به صفحهی گوشی و ویدئویی که به سرعت در حال پخش شدن بود؛ خیره بودن.
YOU ARE READING
Grá
FanfictionCompleted . Grà در ایرلندی یعنی عشق! پدربزرگ همیشه مادربزرگ رو mo grá صدا میزد ؛ یعنی عشق من! این کلمه برای کی مهمه؟ برای کی میتونه به اندازه اون مهم باشه؟ --- سال ۲۰۱۰ پنج تا پسر از زندگی عادیشون خداحافظی کردن. حالا شش سال گذشته و زندگی قراره...