×خوبی..
در حالی که دست روی شانه الفاش میگذاشت کنار اون ایستاد و با خیره شدن به نیم رخ الفا زمزمه کرد.. پوزخند کم رنگی روی لب های الفا نشست و صدای بی حالش باعث شد نگاهش رنگ نگرانی بگیره..
\فکر نکنم.. چون احساس میکنم که یکی داره با خنجر قلبم رو از سینه در میاره..
با گرفتن بازو های الفا اون رو به سمتش خودش برگردوند و با زدن نیمچه لبخند محوی دستش رو روی گونه اون کشید که باعث بسته شدن چشمان الفا و نفس عمیقش شد..
×بهش فکر نکن.. خودت رو عذاب نده.. بلخره پیداش مبکنی من مطمعنم.. انقدر به خودت سخت نگیر الفای من..
صدای اروم خنده الفا باعث سرخ شدن گونه هاش شد.. دست های الفا روی گونه هاش نشستن و باعث شدن چشم هاش که به زمین خیره شده بود بالا بیان و خیره درون سیاهی نگاه الفاش بشن..
\تا به حال هرگز اینطوری صدام نکردی شبنم کوچولو..
سرخی گونه های بتا بیشتر شد و در حالی که خودش رو کمی از الفا دور میکرد دست مشت شدش رو به سینش کوبید و با صدای آرامی گفت..
×اگه قراره هی به روم بیاریش مطمعن باش که دیگه قرار نیست بشنویش..
الفا انگار که از تحدید بتاش ترسیده باشه چند قدمی به عقب برداشت و با بالا گرفتن دست هاش خنده کنان گفت..
\خیلی خوب.. خیلی خوب.. نیازی به تحدید نیست شبنم کوچولو.. من تسلیمم..
لب هاش کش اومدن.. خوشحال بود از اینکه تونسته حال و هوای الفاش رو عوض بکنه.. میدونست که اگه کاری نکنه اونقدر میون افکارش غرق میشه تا به تاریکی ببازه و تمام انرژیش رو از دست بده.. این حالاتش رو بار ها و بار ها دیده بود.. و میدونست که سرنجام به کجا میرسن.. ابدا دلش نمیخواست که بار دیگه الفاش رو با رنگی پریده بر روی زمین ببینه..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتاریکی هوا باعث پیچیدن وحشت در تمام وجودش شده بود.. از صدای باد و هوهو جغد های که روی شاخه درختان نشسته بودن لرزی در تنش مینشست.. با بیشتر فرو رفتن در عمق اون جنگل تاریک میتونست حاله های منفی که از هر سو به سمتش میومدن رو احساس بکنه.. حاله های که روح های پلید سرگردان در زمین بودن.. روح های که بخاطر گناهان پیش از حدشون نمیتونستن وارد جهان زیرین بشن.. روح های که میخواستن با تغضیه کردن از انرژی پارک وارث رز ها گناهان خودشون رو پاک بکنن.. ولی قبل از اینکه حتا بتونن به چند قدمی وارث رز ها برسن.. تنها چیزی که ازشون به جای میموند صدای فریادشون بود که همراه با باد به گوش میرسید.. پلک هاش رو محکم رو هم فشار داد.. دلش میخواست تا جای که توان داره محکم بدوه و از این جنگل خوف ناک خارج بشه.. ولی نه نمیتونست.. هوسوک.. اون باید ادامه میداد.. باید پیش میساکی میرفت.. اون که قرار بود همه چیز رو درست بکنه.. ولی حتا این فکر ها هم باعث نمیشدن که حاله ترس دور وارث رز ها از بین بره..
بغض کرد در حالی که چشم های گرد شدش اطراف رو میکاویدن اب دهنش رو قورت داد و سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد.. قصد مرگ در اینجا رو نداشت.. اگه میمرد حدقل باید به دست میساکی میبود نه روح های پلید این جنگل سیاه.. با پدیدار شدن نور های قرمز رنگی که منبعشون عمارت بزرگ و خوف ناکی بود قدم هاش از حرکت ایستادن.. از لا به لای شاخ و برگ درحتان میتونست اون عمارت بزرگ رو ببینه.. عمارتی پر شده از سیاهی و پلیدی.. پشیمون نشده بود.. ولی ترسیده بود.. میدونست که شاید زنده نمونه.. ولی اون داشت بخاطر چی جون خودش رو فدا میکرد..؟ بخاطر اینکه دیگه کسی بخاطرش جون خودش رو از دست نده.. نه اصلا هوسوک فقط میخواست از بار عذاب خودش کم بکنه.. اون نمیخواست که منبع مرگ موجودات زیادی باشه.. دم عمیقی گرفت که هوای مه الود و متعفن جنگل وارد ریه هاش شد.. از بوی متعفن اونحا ابرو هاش در هم رفت.. اونجا وحشتناک بود.. از اونجا متنفر بود.. ولی بودنش یه اجبار بود.. اجباری که باید انجام میشد..
قدم هاش به اهستگی حرکت کردن.. عمارت دوره گرد ها فاصله چنداتی باهاش نداشت.. تنها چندین متر دیگه مونده بود تا با پای خودش وارد جای بشه که همه موجودات داخلش قصد کشتن و گرفتن قدرتش رو داشتن..
با خارج شدن از میون درختان مرتفع کاج به یک باره دورش رو دوره گرد ها فرا گرفتن.. موجودات بسیار زیبای که شمشیر های باریکشون رو به سمتش نشونه گرفته بودن.. چشم بست.. بغضش رو قورت داد و دست های که به دور بازوش هاش حلقه کرده بود رو باز کرد.. و تسلیم شد.. اجازه داد که دوتا از دوره گرد ها بازو هاش رو با خشونت بگیرن و اون رو به سمت عمارت پر شده از سیاهی میساکی ببرن..
نفهمید چی شد چقد گذشت.. ولی بلخره بازو هاش رها شدن.. یکی از دوره گرد ها به پشت پاش کوبید و باعث شد که روی زمین سقوط بکنه.. چشم هاش باز شدن.. قطره اشکی که تا به الان لا به لای پلک هاش محفوظ نگهش داشته بود روی گونش چکید.. از این حس حقارتی که دوره گرد ها بهش میدادن بیزار بود.. ولی این تصمیم خود هوسوک بود و باید پاش می ایستاد.. اون نباید انتظار میداشت که دوره گرد ها به درستی باهاش برخورد بکنن..
§عجیبه.. انتظار این که با پای خودت بیای اینجا رو نداشتم.. موندم چطور سئوکجین همچین اجازه ای داد..
میساکی نیشخندی زد و با کشیدن انگشت شست روی لب زیرینش کمی به سمت هوسوک خم شد و با گذاشتن ارنج هر دو دستش بر روی زانو هاش ادامه داد..
§البته که برای بودنت در عمارتم بسیار هیجان زده و خوشحالم.. شاید باید بخاطر این اتفاق مهم جشنی بگیرم.. نظر تو چیه وارث رز ها..
حرف هاش.. جوری بودن که انگار داشت هوسوک رو به تمسخر میگرفت.. ولی براش مهم بود.. ابدا مهم نبود.. هرچی که میخواست میتونست بگه اونها قرار نبود باعث خشم هوسوک بشن.. سر بلند کرد.. اولین بار بود که مسیاکی رو از نزدیک میدید.. برای یک لحظه درون چشم هاش خیره شد و نفس کشیدن رو از یاد برد.. چشم هاش گشاد شدن.. و به یک باره با کشیدن نفس عمیقی با مردمک های لرزان خودش رو عقب کشید.. سیاهی چشم های میساکی باعث شدن که وحشتی بی سابقه درونش بوجود بیاد.. سیاهی و پلیدی داخل چشم هاش اونقدر زیاد بود که حد نداشت..
میساکی با پرت کردن سر به عقب قهقهه ای سر داد که باعث فشرده شدن دندون های هوسوک روی هم شد.. همراه با نیشخندی که انگار عضو جدا نشدنی از میمک صورتش بود به پشتی صندلی تکیه داد و سرگرم شده نگاهش رو درون چهره هوسوک چرخوند.. زیبا بود این رو انکار نمیکرد.. ولی در قرار نبود هیچکس در چشم میساکی زیبا تر از هارو باشه.. اون الهه ای بود که میساکی بی حد و اندازه دوستش داشت.. حسش به هارو یه جنون بود..
§ترسی که داخل چشم هات میبینم.. عاشقشم وارث رز ها.. نمیدونی که با حاله ترسانت تا چه حد به من قدرت میدی.. وارث رزالین..
♡باهام چیکار میکنی..؟!
وارث رز ها سر بالا اورد.. سعی کرد حاله پر شده از ترسی دروش رو به عقب برونه و تا حدودی هم موفق شد.. میساکی نیشخند دیگه ای زد و با بالا دادن یک تای ابروش زمزمه کرد..
§هنوز بهش فکر نکردم.. ولی خوب قراره پر از هیجان باشه وارث رز ها..
اب دهنش رو قورت داد.. لحن میساکی باعث شد که دوباره حاله ترس وحشت بازگرده.. میساکی سرگرم شده از بازی که به راه انداخته بود از روی صندلی بلند شد.. به سمت وارث رز ها رفت و با ایستادن رو به روش از بالا بهش نگاه کرد و نشخنده دبگه ای لب هاش رو رنگ کرد..
§برای الان.. کاری که میخوام بکنم زندانی کردنت درون سیاه چاله های که در زیر زمین عمارت وارثان وجود داره..
دست های زخمیش که روی پارکت ها بودن رو مشت کرد و ترسیده نفس عمیقی کشید.. با اشاره سر میساکی دو محافظ دوره گردی که هوسوک رو به عمارت اورده بودن به سمتش حرکت کرد و با گرفتن بازو های ظریفش بی توجه به ابرو های هوسوک که از درد در هم رفته بود اون رو از روی زمین بلند کردن..
وقتی وارد زیر زمین شدن یکی از نگهبان ها با دست کردن درون جیبش کلیدی عجیب بیرون کشید.. کلیدی که به شکل یک مار بود.. و بعد به سمت در اهنی و زنگ زده ای که در رو به رو قرار داشت رفت.. با باز کردن قفل در اون رو هل داد که در با صدای جیر جیر ناخوشایندی باز شد.. دوره گرد دیگری که هنوز بازوی هوسوک رو گرفته بود اون رو داخل اتاق پر شده از لجن پرت کرد.. و با بستن در و چرخوندن کلید داخل قفل هوسوک رو درون اتاقی پر شده از تاریکی تنها گذاشت..
ترسیده خودش رو روی زمین کشید و با پیدا کردن دیوار اتاق با تکیه دادن بهش دست هاش رو به دور زانو هاش حلقه کرد و چشم هاش رو روی هم فشرد..
YOU ARE READING
𝑅𝑒𝒹 𝓇𝑜𝓈𝑒 (𝒥𝒾𝓃𝒽𝑜𝓅𝑒 𝟤𝓈𝑒𝑜𝓀 )
Fantasy♕خیلی دوست دارم رز کوچولو.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با طلوع ماه خونین.. همزمان با پیدا شدن وارث رز ها جنگ عظیمی بین نژار های خون خوار و گرگ ها دورگه در گرفت.. عصر خونینی که هزاران سال پیش ایجاد شده بود دوباره...