part 10🥂

168 37 60
                                    

وسایلمونو جم کرده بودیم و منتظر بودیم ماشین هامون برسن تا برگردیم خونه هامون

جیسو: چرا قیافه هاتون مثل لشکر شکست خوردس چه مرگتونه؟

رزی: من و جنی به خاطر الکل دیشب اینجورییم ولی برای حال این یکی هر چی فک میکنم دلیلی نیست

جیسو: هی لیسا مگه تو نباید خوشحال ترین باشی

لیسا: بیخیال شو جیسو حوصله ندارم

جنی: تو صب حالت خوب بود ی دفعه چی شدی ؟

لیسا: میشه فقط امروز بذارین تو حال خودم باشم ؟

رزی: حق با لیساعه درسته نمیشه ولی حق داره چن روز تو ماهو با اعصاب شخمی بگذرونه

لیسا: شوخی مزخرف تر نداشتی

اینو گفتمو از اتاق زدم بیرون

که وقتی درو بستم و سرمو بالا گرفتم خانم هونگ رو به روم بود

هونگ: میخواستم باهات حرف بزنم لیسا لطفا با من بیا

پشت سر هونگ راه افتادم تا به دفترش رسیدیم

لیسا: مشکلی پیش اومده؟

هونگ: نه فقط باید راجع به پذیرشت توی دانشگاه نیویورک حرف بزنیم

لیسا: بله

همین که در دفترشو باز کرد و وارد شد نوری ملایمی از داخل اتاق به چشمم خورد که دقیقا مثل همون اتاقی تو بار بود که با جنی زمانی رو اونجا گذروندم

تو عرض چن ثانیه تموم خاطرات دیشب برام مرور شد

هونگ: چرا نمیای داخل

لیسا: متاسفم

وارد شدم و روی صندلی مقابل میز هونگ نشستم

هونگ: خب بهم بگو که مطمئنی بابت رفتن

تکون خوردن لبای هونگو احساس میکردم ولی نه چیزی میشنیدم نه درک میکردم داره چی میگه

تنها صدایی که تو گوشام میچرخید صدای تیک تاک ساعت بود که توی اتاق دیشبم بود

هر ثانیه که می‌گذشت صدای نفس های جنی رو واضح تر میشنیدم صدایی که باعث شد ترسمو کنار بذارم و با تموم وجودم لمسش کنم و بذارم هر کاری میخواد باهام بکنه

هونگ: همین طوره؟

لیسا: چی؟ بله بله

اصلا نفهمیدم چی گفتم فقط میخواستم سکوت کنه تا خللی تو مرور خاطراتی که تا چن ساعت پیش شیرین ترین بودن برام وارد نکنه

I was never afraid of you (jenlisa)Onde histórias criam vida. Descubra agora